#دلتنگ_پارت_31


من_مامان غلط کردم باشه؟گفتم که تشنج کردم

مامان باچشم های گرد شده وبدون حرفی بهم زل زده بود

اومد نزدیکمو گونمو بوسید ودستهاش رو حصار صورتم قرارداد وگفت_چی شدی دخترکم؟خوبی؟

انگار اشک به چشم هاش دعوت شده بود..لبالب پراز اشک بود..اشکی که هیچوقت ریزشش نتونست از روی شوق وخوشی باشه

من خوبم مامان..بهترم..توهم دیگه خودتو ناراحت نکن

مامان_یعنی چی؟باید بریم پیش دکترت

من_باش مامان میریم..اما الان وقتش نیست..فردا باهم بریم

اشک هاش رو پاک کردم.با ناراحتی سرش رو به نشانه باشه تکان داد..

اونشب مامان کنار شومینه ی توی سالن رخت خواب پهن کرد ومن تا صبح در آغوش گرم وپر مهرش،خوابیدم

* * *

صبح با صدای مامان چشم باز کردم..بخاطر دکتر نرفتم مدرسه..بعد از خوردن سوپی که مامان درست کرده بود،رفتیم بیمارستان

دکتر توصیه کرد که بیشتر مراقب باشم وبعد از اتمام سرمی که زدم،مامان دارو هارو تهیه کرد ورفتیم خونه..مثل یه پرستار ازم محافظت میکرد.همونطور که کنارم نشسته بود گفتم_کاش روزی برسه که همه این هارو جبران کنم

مامان لبخندی زدو چیزی نگفت

من_مامان دوست داری بری شیراز؟

باتعجب نگاهم کرد..چشم هاش برق زد..اما سریع نگاهشو گرفت وگفت_نه

من_میخوای به خاله بگیم بیاد اینجا چند مدت پیشمون

مامان لبخندی زد..

مامان_فکرخوبیه

لبخندی بر چهره زیبایش پاشیدم

مامان رفت وزنگ زد به خاله..خاله گفت که بلدنیست..ومثل همیشه قرار شد مامان بره روستا وبیارتش

romangram.com | @romangram_com