#دلتنگ_پارت_27


شادی_داداش بخدا اینا تقصیری ندارن

شهاب_ببند اون وا مونده رو

وبازوی شادی رو محکم توی مشت گرفت وبه سمت پایین رفتن..انگار میخواستن برن

من_دیدی چی گفت؟مافقط بخاطر خواهر خودش اومده بودیم

بهار_دیدم قربونت برم..گریه نکن..روزی که به التماس کردن بیفته هم میرسه

سرمو بلندکردم وگفتم که بریم..هرچهار تامون حرکت کردیم به سمت پایین

پروانه_دختره ی عوضی..این شادی هم به حسابش میرسم

مهدیس_چکاراون بیچاره داری..خودشم به اندازه کافی شرمنده شد

وارد سالن شدیم..هنوز ر**ق*ص نور بود..خیلی شدت نور تند بود..چشم آدم درد میگرفت..نمیشد جایی رو دید..حرکت کردیم که بریم سمت در که مهدیس گفت_بچها صبرکنید..مانتوم روی صندلی هست

ایستادیم واونم رفت تا مانتوش رو بیاره..همونجا کنار پسری ایستاد وداشتند صحبت میکردن..حدود ده دقیقه ای داشت حرف میزد که دیگه پروانه رفت دنبالش وبه زور آوردش

بهار_کدوم گوری بودی

مهدیس_پسره داشت نخ میداد خیلی پیله شده بود منم شمارشو گرفتم الکی گفتم که زنگش میزنم

حرفی نزدیم وحرکت کردیم سمت در خروجی..داشتیم میرفتیم که یه لحظه سرم تیر خفیفی کشید..جوری که حس کردم الان مغزم منفجر میشه..سرجام ایستادم وسرمو توی دستام گرفتم..نمیتونستم جایی رو ببینم..سرم هیمنطور به شدت تیر میکشید..داشتم از حال میرفتم..بازم اون حال لعنتی..خدایا نمیخوام دیگه

بخاطر ر**ق*ص نور و ابنکه از زور ناراحتی بهم فشار اومده بود حالم داشن بد میشد

یه لحظه سرم گیج رفت وافتادم روی زمین وشروع کردم به لرزیدن..کنترل حالم دست خودم نبود..نمیتونستم کنترل کنم..اصلا نمیفهمیدم چی داره سرم میاد

فقط صدای جیغ بلند دختر هارو شنیدم

(از زبان بهار)

داشتیم میرفتیم که متوجه شدم خاطره کنارم نیست

من_بچها خاطره کجاست؟

بچها هم ایستادن وبا چشم دنبال خاطره میگشتیم..میترسیدم..نکنه یه وقت افتاده باشه دست یه پسری

romangram.com | @romangram_com