#دلتنگ_پارت_26


مینا_شما که گفتین صدیقه

پروانه هم از ترس حرف نزد..همونطور بی هیچ حرفی ایستاده بودیم باترس نگاه شهاب میکردیم

شهاب هم به شادی دقیق شدو رفت نزدیکش

شهاب_شادی تویی؟

شادی_ن...نه

شهاب با صدای بلندی گفت_اینحا چه غلطی میکنی؟

شادی مثل دختر بچه های کوچکی که کار اشتباهی کرده باشن ونمیخواستن تنبیه بشن،زد زیر گریه وگفت_داداش بخدا...

شهاب بلندترگفت_خفه شو کثافت..بهت میگم اینجا جای تو نیست بلندشدی با چند تا دختر که نمیدونی کین اومدی اینجا؟هان؟

این داشت مستقیم توهین میکرد..خشم وجودمو فراگرفته بود..اما نمیتونستم کاری کنم..خیلی بهم برخورده بود..چشم هام لبالب پراز اشک شد..مایی که فقط بخاطر اینکه خواهر خودش تنها نباشه واتفاقی واسش نیوفته باهاش اومدیم!

انگار بقیه هم ناراحت شده بودن..همینطور شادی

مینا پوزخندی زدوگفت_شادی جان فکرشو نمیکردم بخوای باچنین دخترهایی دوست باشی

مهدیس باخشم گفت_بفهم چی میگی؟

مینا_دروغه؟

بهار ایندفعه باخشم گفت_ما خرابیم یاشما؟شمایی که صدای قاه قاهت اینجا رو برداشته؟ما یا شمایی که بااین سرووضع وارد محیطی شدی که پراز پسر ریخته

مینا_خفه شو..من بانامزدم اومدم..توی بی عرضه...

وبا تاسف به سرتاپامون نگاه کردو ادامه داد_اینجور جاها میاید فقط بخاطر بی آبروییتون..وزیر لب گفت_آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است

چونم از زور اشک میلرزید..اشک هام تند تند گونه هامو به شستن میدادن

شادی هم گریه میکرد

مهدیس_کافر همه را به کیش خود پندارد

با نگاه بدی که شهاب بهش انداخت ساکت شد ونگاهشو به زمین دوخت

romangram.com | @romangram_com