#دلتنگ_پارت_12


همونطور که بابچها حرف میزد ومعرفی میکردن،بهش چشم دوختم

یه دختر که هم قدهای خودمون بود ولی لاغر..صورت نازی داشت..چشم های آبی ولب کوچک وموهای قهوه ای تیره.دماغ متوسطی هم داشت که بهش میومد

باصدای زنگ به خودم اومدم وبابچها وارد کلاس شدیم..

روی نیمکت منو بهار کنار هم و پشت سرماهم مهدیس وپروانه باهم..شادی مونده بود که نشست جلوی من وبهار کنار یکی از بچها..اونروز به خوشی گذشت

* * *

در خونه رو بازکردم ووارد شدم..از صداها مشخص بود که خاله نگین اونجاست

رفتم نزدیکشون وسلام کردم

من_سلام

خاله نگین_سلام عزیزم

مامان_سلام دخترم

باهردوشون روبوسی کردم..چهره مامان غمناک بود..انگار داشت باخاله درد ودل میکرد..ازاین بابت خوشحال بودم..چون اینو خیلی خوب میدونم که هیچ کدوم از اون خانواده ما حاضر نشدند حتی مامانو درک کنن

به بهانه عوض کردن لباس رفتم توی اتاق..میخواستم مامان بازم حرف بزنه وخودشو خالی کنه

لباس هامو با یه شلوار مشکی ولباس آستین سه ربع یشمی رنگ عوض کردم ورفتم سمت سالن..اما همین که خواستم از اتاق خارج شم حرف هایی به گوشم رسید که خیلی وقت بود منتظر شنیدنشون بودم..همونجا به چهارچوب در تکیه دادم وسرمو به در چسبوندم تا بهتر بشنوم

(از زبان خورشید)

همین که خاطره وارد اتاق شد روکردم به نگین تابحثو ادامه بدم..میدونستم خاطره بخاطر اینکه دوست داشت من درد ودل کنم بایه نفر حالا حالاها از اتاق بیرون نمیاد

سرمو انداختم زیر وگفتم_نگین دوست دارم برگردم شیراز

نگین_چرا؟!

من_چون همه چیز من اونجاست..خونم..خانوادم و...

آب دهنمو قورت دادم..انگار واسه گفتن اسمش تردید داشتم اما بالاخره به زبون آوردم

_آریا هم اونجاست

romangram.com | @romangram_com