#دلتنگ_پارت_10
شادی نگاهی به سرم انداخت وسپس گفت_سر شماهم آسیب دیده
دستی به سرم کشیدم وگفتم_نه فقط خراش کوچیکی هست
بالاخره بهار لب باز کردو گفت_شما اون شب توی جنگل چرا میدویدید؟
شادی_بخاطر پروژه بابام وداداشم اومدیم رشت..منم که تنهابودم باهاشون اومدم.اونروز هم حوصلم سررفته بود داشتم توی جنگل قدم میزدم که از جیغ یه نفر که فکرکنم شما بودید(وبه من اشاره کرد)ترسیدم ودویدم که باهم برخورد کردیم
من_پس شوهرتون چی؟
با چشم های گردشده گفت_چی؟
من_شوهرتون ومیگم دیگه..همون که اونشب..
قهقه ای زد وپرید میون کلامم
_اون داداشم بود
آخ خاطره آبروی خودتو بردی
نگاه بهار کردم..لبخند برلب داشت انگار که داره خندش رو کنترل میکنه
شادی_راستی یادم رفت معرفی کنم
دستشو جلو آورد وگفت_شادی هستم
بهار بهش دست داد وگفت_بهارم..خوشبختم
شادی لبخند زدو منم از همونجا گفتم_منم خاطره هستم
شادی_خوشحال شدم از دیدارتون..کلی گشتم دنبالتون تاآدرس اینجا رو پیدا کردم..منم تنها هستم توی این شهر واسه همین خوشحال میشم اگر که باز همو ببینیم
من_باعث افتخاره
شادی_واقعا؟
بهار_اوهوم خوب میشه...
* * *
romangram.com | @romangram_com