#دلربای_من_پارت_9

نگاه بی تفاوتی بهش میندازم و به سمت درمیرم ...قبل
ازاینکه در را باز کنم...همینطورکه پشتم بهش میگم:
-مهم نیست!
و بدون اینکه مهلت حرفی دیگه بهش بدم از خونه میزنم
بیرون....سوار ماشین شاسی بلند سفیدم شدم و به سمت ویلا
رفتم.
با ریموت کنترلی در ویلای خانه ی پدریم باز کردم..
ازاین فاصله کم به ماشین های آخرین سیستم نگاه میکنم.
پوزخندی روی لبم نشست...بازهم مهمونی؟! ماشین پارک
میکنم و پیاده میشم.
نگاهم دور تا دور حیاط ویلا می چرخونم....یک حیاط بزرگ
با درخت های به فلک کشیده...سمت راست ویلا یا عمارت
استخر قرار داشت..سمت چب ویلا چند دست میز صندلی و
تاب....ساختمان عمارت هم وسط حیاط قرار داشت...به سمت
ساختمان عمارت رفتم.صدای سنگ ریزهای زیر پایم سکوت چند
لحظه ی حیاط عمارت را شکست...
روبه روی در قهوه ای رنگ عمارت ایستادم.زنگ را فشردم.
در توسط مستخدم باز شد......مستخدم طبق همیشه سر تعظیم
کرد.ازکنارش عبور کردم.
همه جمع بودن.عموها،دایی ها و....به لیوان های داخل
دستشون نگاه کردم پوزخندی روی لبم نشست.
مادرم با اون لباس شب مشکی رنگش نزدیک آمد...دست هاش
مقابلم بازکردم.مادرم درآغوش کشیدم...ازآغوشش فاصله
گرفتم...لبخندی زد گفت:

romangram.com | @romangram_com