#دلربای_من_پارت_10
-مامان جان چرا دیر اومدی؟
نگاه خونسردم بهش دوختم.گفتم:
-کارای شرکت زیاد بودن.
نگاهش میکنم با آن همه سن زیادیش باز حس حال دختر های
جوان 23ساله را داشت...صدای جیغی ضعیف توجه ام را جلب
کرد.نگاهم به مسیر صدای که شنیده بودم انداختم...دختر
عمه ام درحالی که داشت به سختی با کفش های پاشنه بلندش
راه می رفت.به سمتم اومد.
به بازویم چسبید و با خنده گفت:
-رادین خوبی؟!
با بی حوصلگی گفتم:
-مرسی توخوبی؟!
مادرم لبخندی از روی رضایت زد گفت:
-من برم شماهم راحت باشید
متعجب نگاه مامان کردم و با چشم ابرو بهش اشاره کردم که
تنهام نذاره! ولی توجهی نکرد...بازوم ازدست میترا بیرون
کشیدم...لبخند دندون نمای زدم گفتم:
-دختر عمه من برم پیش بقیه توهم برو پیش دخترای فامیل
زشته!
لبخند روی لب هاش پهن تر شد گفت:
-مهم نیست! همه میدونن که من تو قراره نامزد شیم!
مغزم سوت کشید! این چی گفت!؟ نامزد؟! اخمی کردم.دستام
داخل جیب شلوارم فرو بردم گفتم:
-بهتر این مزخرفات تموم کنی من همیشه اینقدر آروم
romangram.com | @romangram_com