#دلربای_من_پارت_11
نیستم!
باچشم های گرد نگاهم کردم...و با عجله از کنارش
گذشتم...نگاهم به ساشا افتاد...که داشت با بابا حرف
میزد!
به سمتشون رفتم ...ساشا متوجه حضورم شد.دستش به سمتم
دراز کرد و باهام دست داد گفت:
-به به آقا رادین گل پارسال دوست امسال آشنا!
درحالی که دستش می فشردم لبخندی زدم گفتم:
-قربونت بخدا گرفتارم بابا میدونه که کارای شرکت چطور
رو سرم هوار شدن!
بابا خندید گفت:
-ای پدرسوخته ...بگو خوشگذرونی ها رو سرم هوار شده نه
کار ...
روبه ساشا کرد گفت:
-ساشا جان رادین دروغ میگه کاری شرکت که همیشه هست ولی
از موقعه ی که رفته خونه مستقل گرفته هرشب پارتیش به
راه مگه سالی یه بار یاد من پیرمرد بکنه
ساشا خندید...با دلخوری گفتم:
-بابا
بابا خندید...زد روی شانه ام گفت:
-شوخی کردم بابا جان!
لبخندی به روی بابا پاشیدم! ساشا با خنده گفت:
-ولی خدایش رادین اسمت خوب افتاده روی زبون ها!
یه تای ابروم دادم بالا...مستخدم سینی آبمیوه را مقابلم
romangram.com | @romangram_com