#دلربای_من_پارت_8

منم توی اون تصادف چندین ساله مردم!
نگاه پرغرورم را به مهتاب میدوزم..انگشتانم را دربین
موهای شرابی رنگش فرو می ببرم...پشت چشمی نازک می کند.
عشوه گری را خوب بلد بود...ولی این عشوه گری برای منی
که آوازه دوست دخترای رنگارنگم تمام شهر را پرکرده بود
دردی را دوا نمیکرد...صدای ظریفش توجه ام را جلب کرد.
-رادین دوسم داری؟
یک تای ابروم میدم بالا و با تمسخر نگاهش میکنم ...چه
دلخجسته ی داشت با کنایه گفتم:
- مهتاب نکنه فکرمیکنی من فرهادم و تو شیرین؟!
به بازویم چسبید و لب لوچه اش را آویزان کرد گفت:
-ولی چی میشه تو فرهاد من باشی؟
اخم هایم درهم میکنم و باتشر گفتم:
-مهتاب
روش ازم میگیره! نه اینجا هم آرامش نداشتم...قید خوش
گذرونی رومیزنم! ازجایم بلندمیشم و کتم
برمیدارم....مهتاب با تعجب گفت:
-کجا داری میری؟
درحالی که کتم تنم میکنم میگم:
-شرکت
مهتاب باپشیمونی گفت:
-نمیخاستم ناراحت کنم!
-ولی شدم!
-ببخشید

romangram.com | @romangram_com