#دلربای_من_پارت_7

داشتم....باز به گذشته برگشتم"
باچشم های گریون بالای سرمادرم نشستم...با زجه بلند صداش
کردم
-مامان تورو خدا چشمات وا کن مامان
ولی مامانم ...تمام هستی زندگی ام در خون غرق بود...نا
امید از مادرم به سمت بابا رفتم...تکانش دادم و فریاد
کشیدم:
-بابا تورو خدا پاشو...بابا
باباهم مثل مامان خوابیده بود!
تکانی به بازوهام وارد شد....از گذشته ام فاصله
گرفتم...مونا باچشم های گریون گفت:
-غلط کردم دلربا دیگه کاریت ندارم...تو فقط عصبی
نشو....
نگاهی به دستم انداخت گفت:
-ببین باخودت چکار کردی اجی!
با لحن همیشه سردم گفتم:
-مهم نیست!
چقدر خواهرم معصوم بود! کاش می تونستم سکوت سنگین
بارچندین ساله ام بشکنم و بگم خواهرم سکوتم از دردهای
روی سینه ام نه از نصیحت های خواهرانه ی تو! نگاه سردم
بهش دوختم...سوزش دستم باعث شد به سمت آرین
برگردم...بدون توجه به من داشت دستم باند پیچی
میکرد...دلم می خواست محبت کنم به خواهر برادرم ولی
نمیتونستم!

romangram.com | @romangram_com