#دلربای_من_پارت_33

دستی توی موهام به حالت کلافگی فرو کردم....محتشم هرلحظه
قیافه اش درهم میشد...روزنامه رو بست گفت:
-قربان من....
پریدم وسط حرفش گفتم:
-توچی؟ها؟! د حرف بزن! لعنتی میدونی چی شده؟!
-بله قربان میدونم! ولی من ازاین ماجرا بی اطلاعم!
-نمیدونی محتشم ...اگه میدونستی اون قرار داد کوفتی رو
با اون شرکت لعنتی نمی بستی! ...که حالا چی بشه؟! که توی
روزنامه جار بزنه من قرار دادی با این شرکت ندارم!
میدونی اگه سهامدارا بفهمن چی میشه؟!
سرش انداخت پایین گفت:
-میدونم قربان! ولی گفتم من قربان بی اطلاعم!
-اطلاع نداری؟! پس اون مشاوره کوفتیش چیه؟!
سرش بلند کرد نگاهم کردو باشرمندگی گفت:
-نمیدونم باید چی بگم قربان!
پوزخندی زدم گفتم:
-نباید چیزی بگی! چون تو قرار نیست جوابگو باشی این منم
که باید جوابگو بابا و تمام سهامدارا باشم!
صدای موبایلم بلند شد! پوزخندم بیشتر روی لبم کش اومد و
با چشم ابرو اشاره کردم گفتم:
-بفرما!
دستام به کمر زدم و به ریز بینی نگاه محتشم
کردم....پوفی کشیدم گفتم:
-سریع اماده شو دانیال ...گندی که زدی رو باید جمع کنی!

romangram.com | @romangram_com