#دلربای_من_پارت_3
-ماندانا...ماندانا کجایی؟
مامانمم باعجله از پله ها اومدپایین و بانگرانی روبه
بابا گفت:
-چیه مهرداد؟ چرا خونه رو ریختی روسرت؟!
بابا با حالت زاری نالید گفت:
-بدبخت شدیم ماندانا!
بابا تکیه اش به دیوار داد.سرخورد نشست روی زمین...سرش
بین حصار دستاش گرفت..هق هق بابام بلند شد.مامانمم با
گیجی گفت:
-چی میگی مهرداد
بابا-ماندانا باختم تموم زندگیم.....
مامانمم زد روی گونه اش و لبش به دندان گرفت گفت:
-خدامرگم بده! یعنی...
بابا سرش تکان دادگفت:
-اره ماندانا هرچی داشتم باختم!
مامانمم دستش روی قلبش گذاشت ...نفس بلندی کشید و
بابغضی که به گلوش چنگ انداخته بودگفت:
-وای خدای من ....آخه مرد تو چکار کردی؟!
بابام بیشتر گریه اش اوج گرفت....کنار نرده های چوبی
نشسته ام و از اون بالا نظارگره بابا و مامان شدم....
تقه ی به درخورد.از گذشته ی پر از دردم اومدم
بیرون...با لحن سرد همیشگی ام گفتم:
-بیا تو!
درباز شد و قامت آرین نمایان شد...نگاهم کرد گفت:
romangram.com | @romangram_com