#دلربای_من_پارت_2

حل بودم که به اون خونه ی نفرین شده برم!
مونا حرف میزد! ولی من هواسم جای دیگه پرت بود.مونا
دستش جلوم تکان داد ازدنیای هپروت اومدم بیرون و باهواس
پرتی گفتم:
-چی میگفتی؟
باچشم های گرد نگاهم کردگفت:
-تمام این مدت داشتم برات حرف میزدم کجا بودی؟!
از روی صندلی ام بلند شدم...به عکس بابا مامان یک لحظه
خیره میشم.تموم این مدت زجرعذاب کشیدم تا خودم
ساختم....شده بودم یک تکه سنگ که فقط بهش نفس داده بودن
و داشت به اجبار زندگی میکرد.
مونا دست هاش بغل کرد و با دلخوری گفت:
-دلربا
چشم های بی روحم بهش دوختم و باسردی گفتم:
-مونا تاصبح هم که برام حرف بزنی نظر من عوض نمیشه! حالا
بذار تنها باشم!
مونا اخم کرد وبعد ازچند لحظه از اتاق رفت بیرون....
به سمت پنجره بزرگ اتاقم رفتم...از نور زیادی نفرت
داشتم.عاشق تاریکی بودم!
پرده را کنار زدم.هوا ابری بود.عاشق هوای ابری
بودم.پوزخندی روی لبم نشست....چقدر 12سال زود گذشت...مثل
یه فیلم مرور میشه 12سال پیشم درست زمانی که من 11سالم
بود!
بابا با آشفتگی وارد خونه و باصدای بلند مامان صدا زد:

romangram.com | @romangram_com