#دلربای_من_پارت_29

-خسته شدم دیگه میفهمی؟! خسته؟! مامان بابا مردن باشه!
خدا رحتمشون کنه ماچی؟! نکنه ماهم باید بمیریم؟!
بادستش پشت صندلی کوبیدانگار همین ضربه که به صندلی زد
تمام عقده هاش را خالی کرد.به روبه رو خیره شدم! حرفی
برای گفتن نداشتم! ترجیح دادم سکوت کنم.!
سرم به پشتی صندلی چسبوندم و چشم هام بستم.بغضم قورت
دادم.سعی کردم به خودم و اعصابم مسلط بشم.
بجزء صدای فین فین مونا صدای به گوش نمیرسید. صدای
موبایلم سکوت سنگین بار ماشین شکست...نگاهی به صفحه
موبایلم انداختم ...مهران بود.سریع جواب دادم:
-بله مهران؟
باصدای نگرانش گفت:
-کجاید خانوم؟!
-حالمون خوبه نگران نباشید
-میخاید بیایم دنبالتون؟
-نه ! نگران نباش الان میام..برو خونت فردا بیا شرکت
باهم حرف بزنیم!
-چشم خانوم!
خداحافظی کردم.تلفن قطع کردم و با یه استارات ماشین
روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
......
کنار پنجره اتاقم ایستادم.دست هام بغل کردم...و داشتم
به ظلمت سیاهی شب نگاه میکردم.
شاید حق با مونا بود! من زندگی هاشون داشتم خراب

romangram.com | @romangram_com