#دلربای_من_پارت_28
-کمربندت ببند!
پام روی پدال گاز فشار دادم....آینه رو تنظیم
کردم...هنوز داشت می اومد.باید آرین و مونا را تحویل
مهران می دادم تا براشون اتفاقی نیفته....صدای گلوله ی
که به شیشه اثابت شد باعث شد کنترل ماشین از دستم خارج
بشه...شیشه سمت آرین خوردشده بود! کنترل ماشین دوباره
به دست گرفتم و با داد رو به آرین گفتم:
-سرت ببر پایین زود!
آرین سرش برد پایین! مونا همش جیغ میکشید...!
بیشتر پام روی پادال گاز ماشین فشردم ....نگاه پشت سرم
کردم ازم فاصله زیاد داشتن...ماشین منحرف کردم تویه
کوچه ...سریع ماشین خاموش کردم.ماشینه که تعقیب مون
میکرد با سرعت رفت....
نفسی از روی آسودگی کشیدم.یاد مونا و آرین افتادم با
نگرانی روبه بچه ها گفتم:
-حالتون خوبه؟!
آرین سرش بلند کرد و سرش به پشتی صندلی چسبوند و چشم
هاش بست.به سمت مونا برگشتم.چشم هاش قرمز بود.چشم های
نگرونم به مونا دوختم گفتم:
-حالت خوبه ؟!
مونا مثل آتشفشانی فوران کرد و باعصبانیت گفت:
-بسته دیگه دلربا ....کافیه...داری زندگی ماراهم فدای
دیونه بازی هات میکنی! زندگیمون شده فیلم اکشن!
بیشتر دادکشید:
romangram.com | @romangram_com