#دلربای_من_پارت_21

میکرد.من بد بودم! اره من بدم! با تمام خودخواهیم از
کنارش گذشتم!
-من هرچیز ساده ای که بود به تو بخشیدم ...عشقم
...غرورم...دلم ...ساده گی ام ...باورم ...و ...
زندگیمدیگر چیزی برایم نمانده !به جز تو
پاهایم قلف شدن...لغزش اشک هام حس کردم....دستام مچ
کردم.پوریا دوباره گفت:
-جزء تو کسی رو نمیخام دلربا!
سخته خیلی! اینکه بخاطر زندگی اطرافیانت قید زندگی خودت
بزنی! این روزا باید دلت سنگ باشد ...که ببینی و دم
نزنی!
بغضم قورت دادم.و به سمت خونه قدم برداشتم!
وارد خونه شدم.صدای خنده به گوش میرسید.نگاه به آینه ی
که در راهرو بوددانداختم..آثاری از اشک های ناخوانده
نمایان بودن.یکم سروضعم مرتب کردم.لبخند اجباری روی لبم
کاشتم و به سمت نشیمن رفتم.
خانوم جون داشت به حرف های نوه های شیطونش گوش می داد و
با صدای بلند می خندید!
این زن عجیب اسطوره مقاومت بود! مرگ دخترش و دامادش هم
نتوانست ازپای دربیارش....
-به به خانوم دلربا سرمد هم تشریف آوردن!
با لبخند به تک داییم خیره شدم! با گام های بلند به
سمتش رفتم و باهاش روبوسی کردم.
-خوبی دایی؟

romangram.com | @romangram_com