#دلربای_من_پارت_20

-یه لحظه یاد بچگی ها افتادم!
پوزخندی زد و داخل چشم هام خیره شد و آروم گفت:
-هنوزم چشمات منو جادو میکنه!
میدونستم اگه بیشتر از این اونجا بمونم حتماگذشته
دوباره مرور میشه! بدون اینکه جوابش بدم! برگشتم و به
سمت خونه رفتم..صدای قدم های تندش شنیدم.مقابلم
ایستاد.ایستادم.
اخم ظریفی که بین ابرو هاش نشسته بودگفت:
-چرا دلربا؟! چرا زندگی خودم،خودت نابودکردی؟
-لطفا پوریا
صداش بالا رفت گفت:
-لطفا بی لطفا ....یه بارم که شده به حرفام گوش بده!
عصبی شدم گفتم:
-اولا سرم دادنزن...دوما دلیلی نمی ببینم که بخام گذشته
پر از اشتباه رو مرور کنم..بفهم پوریا تو زن داری!
عصبی داد زد:
-گوربابای زن زندگی،
روی تخت سینه اش کوبید و یک قدم به سمتم اومد حالا سینه
به سینه هم ایستاده بودیم.باصدای خش داری گفت:
-این دل لعنتی هنوز برات می تپه دلربا!
چشم هام ازش دزدیدم...قلب من از سنگ بود! با صدای آرومی
گفتم:
-ولی من دلم باهات نیست!
به چشماش زل زدم...به حالت ناباوارنه ی داشت نگاهم

romangram.com | @romangram_com