#دلربای_من_پارت_22

-مرسی دایی جان؟! چه عجب یاد من پیرمرد کردی؟!
-من همیشه یاد شما هاهستم
خانوم جون-اینکه یادمنوچهر میکنی شکی نیست ولی یادمن که
نمیکنی!
به سمت خانوم جون رفتم...با دلخوری روی روش ازم گرفت
دستام روی شانه اش گذاشتم و گونه اش بوسیدم گفتم:
-نبینم قهرت اشرف خاتون ..
بادستش زد روی دستمم گفت:
-چشم سفید کم آتیش بسوزن!
لبخندم محو شد......داییم متوجه حالم شد برای اینکه حال
هوام عوض کنه گفت:
-دلربا میای تو اتاق کارم؟
سری تکان دادم! و دنبالش راه افتادم.صدای پچ پچ خانوم
جون و مونا رو شنیدم:
مونا-باز یاد بابا و مامان افتاد
خانوم جان با صدای غمگین گفت:
-خدا از باعث بانیش نگذره ...ببین چه به روز حال این
بچه اومده
دیگه صداهاشون نشنیدم...وارد اتاق شدیم.در پشت سرمان
بستیم...روی مبل نشستم..دایی هم مقابلم...نگاهم کرد
لبخندی زد گفت:
-تعریف کن!
دست زیر چانه ام گذاشته و بابی حوصلگی گفتم:
-چی رو؟

romangram.com | @romangram_com