#دلربای_من_پارت_16

-اگه گوش می دادی جوابم میدادی حالا!
از پشت میزبلند شدم و دستام روی میز گذاشتم و یکم مایل
شدم گفتم:
-خانوم جون میدونه من سرم شلوغه بخاطر همین ناراحت
نمیشه!
مونا با اخم تخم گفت:
-بله خب بخاطر کارای جنابالی همیشه دیر میرسیم!
لبخندی به خواهر غرغروم زدم گفتم:
-بجای این همه غر برو آماده شو!
یکم نگاهم کرد و بدون حرفی از اتاق زد بیرون..سری تکان
دادم.مونا تمام روز درحال غر زدن بود.به سمت پنجره
اتاقم رفتم...آفتاب درحال غروب کردن بود.
گاهی اوقات زندگی به نقطه ی میرسونت که اصلا انتظارش
نداری! وقتی مامان بابا مردن مسئولیت مونا و آرین روی
دوش من افتاد.
آرین 13سالش بود و مونا چهارسالش ...درگیرمرگ بابا مامان
بودم که بانک تمام اموال مون رو تصحاب کرد.
ولی اومدن مامان بزرگ و دایی باعث شد دوباره اموالمون
بهمون برگرده.بخاطر سن کم دایی اداره شرکت به دست
گرفت.منم تمام تلاشم کردم و درس خوندم و فوق لیسانس دارو
سازی رو گرفتم.
دایی وقتی دید توان اداره شرکت دارم شرکت بهم واگذار
کرد و گفت دورا دور هوات دارم.
بلاخره منم جا پا جا بابامم گذاشتم.و تونستم شرکت به اوج

romangram.com | @romangram_com