#دلربای_من_پارت_15

و بعد داخل شرکت بابامم مشغول به کار شدم.بعد از 3سال
موفقیت های پی درپی شرکت به اوج موفقیت رسوندم.
بخاطر همین موفقیتم بیشتر اوقات درجاهای خاص باخودم
محافظ می بردم.هه یه طورای رقیب زیاد داشتم.
ساعد دستم بالا آوردم نگاه ساعت مچی ام کردم ساعت 11شب
بود...خستگی را بهانه کردم و مهمانی را ترک کردم.
طبق معمول داشتم اروراق شرکت را بررسی میکردم که صدای
مونا تمرکزم بهم ریخت:
-دلربا
درحالی که سرم توی مانیتوور بود و داشتم امار سود و
زیان شرکت را یاداداشت میکردم..مونا وارد اتاق شد وبا
اعتراض گفت:
-خانوم دکتر یعنی مهمونی دعوتیم!
بدون اینکه سرم از مانیتور جدا کنم گفتم:
-هنوز که 1عصر! این همه عجله براچیه؟!
سرم بلندکردم و نگاهش کردم دست به سینه داشت نگاهم
میکرد و مثل طلبکارا گفت:
-برای این عجله دارم چون اگه دیر برسیم خانوم جون
ناراحت میشه!
ورق هارا مرتب کردم و کنار گذاشتم شان که مونا با لب
لوچه آیزون گفت:
-دلربا باتوام!
نگاهش کردم گفتم:
-دارم گوش میدم!

romangram.com | @romangram_com