#دلربای_من_پارت_14

خرمایی رنگش ب*و*س*ه ی زدم.
گفتم:
-تا وقتی من هستم از هیچی نگران نباش! تو هر رشته ی که
دوستداری برو مامان هم بامن
سرش بلند کرد و با خوشحالی نگاهم کرد گفت:
-واقعا؟!یعنی با مامان حرف میزنی؟!
ازآوغوشم فاصله گرفت و روبه روام ایستاد.دستم داخل جیب
شلوارم فرو بردم.و سرم تکان دادم .لبخند روی لبش پهن تر
شد.و گونه ام بوسید و باذوق گفت:
-عاشقتم داداشی
لبخندی زدم به روش که با شیطتنت گفت:
-وای من قربون اون چال گونه ات بشم
قهقه ای سر دادم گفتم:
-کم آتیش بسوزن دختر...حالا هم برو به جشنت برس
-ای به چشم
مستانه رفت..تکیه ام به ستون دادم! مستانه 22سالش بود!
اولین فرزند من بودم که 31سالم بود!
مستانه عاشق رشته ی پرستاری بود ولی مامان اصرار داشت
که مستانه باید برای جراحی قلب بخونه بخاطرهمین مستانه
قید دانشگاه زد! ولی حالا بعد از دوسال میخاست دوباره
ادامه تحصیل بده!
بابام صاحب شرکت دارو سازی بود! بعد ازاینکه وارد
دانشگاه شدم...منم رشته بابام ادامه دادم و دارو سازی
خوندم.

romangram.com | @romangram_com