#دلی_نمونده_بشکنی_پارت_45
. فقط کاش شیرین با خودش نبرده باشتشون
من هم بلند شدم و به دنبالش رفتم وارد اتاق رو به روی اتاق من شد من هم پشت سرش وارد شدم یکی از درهای بالای کمد دیواری رو باز کرد و از توش جعبه ای بیرون کشید و روی تخت دو نفره اتاق نشست و آلبوم رو از جعبه بیرون کشید
. خب خدا رو شکر انگار پیداش نکرده که با خودش ببره ... بیا بشین کنارم بهت نشون بدم
اطاعت کردم و کنارش نشستم آلبوم رو باز کرد و شروع به ورق زدن کرد عکس اول انگار یه عکس خانوادگی قدیمی بود یه زن و مرد که روی تاب کنار هم نشسته بودن و دو تا پسر بچه کوچولو رو بغل گرفته بودن به پسری که توی بغل زن نشسته بود اشاره کرد و گفت
. این که بغل مامان نشسته آیرینه اونی هم که بغل بابا نشسته منم
ورق زد عکس بعدی از همون زن و مرد بود که توی یه بیشه زار یا همچین جایی گرفته شده بود
. اینم که مامان و بابام هستن
به عکس خیره شدم و گفتم
. به نظر من که تو به مامانت رفتی
.آره همه میگفتن من شبیه مامانم هستم و آیرین شبیه بابام
دوباره ورق زد عکس دو تا پسر بچه کنار یه مرد جوون چند ساله بدون اینکه توضیحی بده اخم کرد و سریع البوم رو ورق زد که اعتراض کردم
. ئه داشتم نگاه میکردما
.چیزی نبود که بچگیای من و آیرین بود
romangram.com | @romangram_com