#دلی_نمونده_بشکنی_پارت_42
بین حرفم پرید
. سعی کرد خودش رو بکشه اما جلوش رو گرفتن الان هم توی یه بیمارستان روانی بستریه ... حتی اونجا هم چند بار تلاش برای خودکشی داشته اما به موقع نجاتش دادن هر چند که به کسی کاری نداشت و فقط خودزنی میکرد اما انگ خطرناک بهش چسبوندن و مثل دیوونه های زنجیری به تخت بستنش تا از مراقبت کردن ازش فارغ بشن
حالا درک میکردم چرا اون موقع حرفی از برادرش نزد مسلما نمیشد روی یه دیوونه غل و زنجیر شده برای کمک حساب باز کرد
سعی کردم ساکت بمونم ... چون واقعا نمیدونستم باید برای زنده بودن برادرش تبریک بگم یا برای عذاب دیدنش تسلیت
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره موضوعی برای شکست این سکوت پیدا کردم
. پلیسایی که برادرت و آیرا رو پیدا کردن تونستن بهزاد رو هم بگیرن مگه نه
. نه
شوکه بهش نگاه کردم و تازه یادم اومد که اول ماجرا گفت که دنبال بهزاد بوده که به این روز افتاده خودش بدون هیچ سوالی ادامه داد
. بهزاد به سمت مرز عراق فرار کرد و تونست به کمک یه بومی از شلمچه فرار کنه و به عراق بره از عراق هم به کویت رفت و طبق آخرین آمار از دوبی سر درآورد همه این خبرا رو رضا دوست آیرین بهم میداد چون خودش رو مدیون داداشم میدونست میخواست دنبال اون همه تلاش آیرین برای دستگیری بهزاد رو بگیره ... آیرین دنبال انتقام مامان و بابا و آمنه جون رفت و من دنبال انتقام آیرین و مرگ آیرا ... رفتم دوبی اونجا بود که فهمیدم بهزاد یه قرص روانگردان تولید کرده که قصد فروشش رو داره به عنوان خریدار اون قرص وارد خونه شریکش شدم و ....
ساکت شد منتظر موندم تا باز خودش ادامه حرفش و از سر بگیره اما انتظارم به جایی نکشید و مجبور شدم خودم سکوت رو بشکنم
. خب؟
. تا همین جاش رو یادمه
romangram.com | @romangram_com