#دلی_نمونده_بشکنی_پارت_40


جای آدرین من بغضم ترکید و به گریه افتادم

. کی باورش میشد مردی که به محض باز شدن در از کارش پشیمون شده و مثل دیوونه ها دنبال یه تفنگ پر میگشته تا خودش رو هم خلاص کنه بتونه زنی که غرق خون توی آغوشش افتاده بوده رو کشته باشه ...تو باورت میشه

بین گریه سرم رو تکون دادم نمیدونم از گریه من یا از درد گریه نکردن خودش کلافه شد و از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت

همونجا نشستم و به این سرگذشت فکر کردم ... واقعا هم باور نکردنی بود مردی که برخلاف شغلش فقط برای اینکه زنی که دوسش داره تو خطر نباشه بدونه در جریان گذاشتن همکاراش سراغ آدم خطرناکی مثل بهزاد میره چطور میتونست خودش قاتل همون زنی باشه که برای نجاتش شجاعانه داوطلب شده

یه لحظه از ذهنم گذشت که صبح حرفی از برادر نبود ... مگر نه اینکه خود آدرین صبح گفته بود فقط یه خواهر شش هفت ساله و یه وکیل براش مونده پس اگر اسمی از آیرین نبرده لابد آیرین ....

توی اتاق من پشت به در روی تختم نشسته بود وارد اتاق شدم و طبق عادت در رو پشت سرم بستم از صدای بسته شدن در متوجه حضورم شد و بدون اینکه به سمتم برگرده گفت

. اینجا اتاق من بود اتاق کناری اتاق رانیا بود همیشه شبا از این سمت دیوار به دیوار اتاقش میکوبیدم و به دروغ میگفتم من روحم تا اذیتش کنم و بترسونمش بخاطر همین آزار و اذیتام هم همیشه آیرین رو بیشتر از من دوست داشت

خنده تلخی کرد

. شاید تاوان همون آزار دادناست که حالا واقعا روح شدم ....

کنارش رو تخت نشستم ... دیگه برام مهم نبود اون روحه و باید ازش بترسم الان تنها چیزی که میدونستم این بود که این مرد به دلداری نیاز داشت و از طرفی اصلا هم ترسناک به نظر نمیرسید هیچ بنظرم بهترین و بامحبت ترین ادم دنیا بود

دستم رو روی پاش گذاشتم ... انگار که به یه کوه یخ دست زده باشم پوست دستم از سرما جمع شد اما از روی پاهاش عبور نکرد

نگاه هردو مون روی دست من و پای اون موند چند لحظه مکث کرد و بعد دستش رو بلند کرد و آروم روی دستم گذاشت اما حتی دستش هم از بدن من عبور نکرد آهسته با خودش زمزمه کرد


romangram.com | @romangram_com