#دلی_نمونده_بشکنی_پارت_39

کنجکاو بهش نگاه کردم تا در مورد آیرا توضیح بده خودش حرف چشمام رو خوند

. آیرا دختر آمنه جون بود همون نامادری که در حق من و برادرم مادری کرد ... با اومدن آیرا به خونه ما عرصه به آیرین تنگ شد و دست و بالش بسته شد و بدتر از اون این بود که ملکی که ارثیه پدری بهزاد بود و آیرین قولش رو برای جلب اعتماد بهزاد بهش داده بود رو بابا به نام آمنه جون زده بود و حالا ارثیه آیرا بود و راضی کردن آیرا کار حضرت فیل بود و همین موضوع باعث شد بهزاد به آیرین شک کنه و آیرین برای جلب اعتماد دوباره اش مجبور به کاری شد که ازش تنفر داشت ... آدم دزدی ... بهزاد به آیرین دستور داد که استاد سابقش رو که استاد دانشگاه ما بود رو بدزده و براش ببره خوب یادمه اون موقع برادرم چقدر بهم ریخته بود از یه طرف جنگ اعصابش با آیرا از طرف دیگه شک بهزاد از یه طرف دیگه هم اینکه مافوقش دستور داده بود برای جلب اعتماد دوباره بهزاد دکتر رو بدزده ... موقعی که دکتر غلامی رو دزدید من توی دانشگاه بودم خوب یادمه که چه بلبشویی راه افتاد با عجله دنبال آیرین رفتم بلکه بتونم هم دکتر رو هم عذاب وجدان آیرین رو نجات بدم اما نشد هر چی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردیم و وقتی هم به خود آیرین زنگ میزدم برای اینکه منو از مسائل دور نگه داره جوابم نمیداد و به در بسته خوردم ده روز تمام تهران رو بهم ریختم تا دکتر غلامی پیدا کنم اما هر چی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم به خونه که برگشتم آیرین رو دیدم و فه

به خونه که برگشتم آیرین رو دیدم و فهمیدم که تو مدت نبود من رابطه اش با آیرا بهتر شده آ خه قبل از اون مثل کارد و پنیر بودن اما اون روز که برگشتم جوری با هم صمیمی شده بودن که ....

با یاداوری خاطراتش آهی کشید و بجای ادامه دادن موضوع قبل به شاخه دیگه ای پرید

. حدسم درست بود توی همون ده روز نبودن من بین شون یه احساسی شکل گرفت احساسی که بعدا فهمیدم منشاء یه صیغه نامه است که آیرین برای بستن دهان خانواده دایی آیرا پول داده و غیرقانونی خریده اش ولی بیشتر از اینکه بتونه بقیه رو با اون صیغه نامه گول بزنه خودش گول خورده بود و این محرمیت الکی رو باور کرده بود و مهر آیرا به دلش راه داده بود اما وقتی ازش پرسیدم که آیرا دوست داره یا نه انکار کرد و تازه اونجا بود که از چشماش خوندم خودش هم این عشق یهویی رو باور نکرده

توی جاش جابه جا شد و با افسوس سر تکون داد

توی جاش جابه جا شد و با افسوس سر تکون داد

. من از آیرین کوچکتر بودم اما نصیحتش میکردم چقدر بهش گفتم که فکر این عشق از سرت بیرون کن اما نکرد و همینم کار دستش داد ... درگیر عشق آیرا شد و از بهزاد غافل موند و این غفلت به بهزاد فرصت داد تا نفوذی گروهش رو پسر عمه اش رو بشناسه و برای انتقام گرفتن ازش از همین عشق استفاده کنه ... روزی که آیرا گم و گور شد من کنار آیرین بودم و به چشم داغون شدنش رو از یه ساعت غیبت آیرا دیدم وای به وقتی که خبر گروگان بودن آیرا پیش بهزاد بهش رسید آوار شد روی سرش و آیرین فرو ریخت ... انقدر ترسیده بود که نه مثل یه سرگرد اداره مبارزه با مفاسد که مثل یه آدم عادی از خبر کردن پلیس ترسید و دنبال آیرا به مخفی گاه بهزاد رفت با بدبختی تونستم شماره رضا همکار آیرین رو گیر بیارم و بهش زنگ بزنم .... رضا هم یکی از نفوذی های پلیس به باند بهزاد بود اون کمکم کرد که مخفیگاه بهزاد رو که آیرین و آیرا رو پنهان کرده بود پیدا کنیم اما چه پیدا کردنی ...

اینبار دیگه مطمئن شدم که روح ها گریه نمیکنن با لحنی که درد و مصیبت ازش میبارید حرف میزد اما گریه نمیکرد

. جسد بی جون آیرا رو توی بغل برادرم پیدا کردن ... خودش با دستای خودش عشقش رو زنی که ادعا میکرد بدون اون نمیتونه زندگی کنه رو کشته بود

هینی کشیدم باورم نمیشد ... مگه میشه یه آدم حاضر بشه جون عشقش رو با دستای خودش بگیره

تعجبم رو که دید تعجبی نکرد شاید برای اینکه خودش هم وقتی این موضوع رو شنیده بود همین قدر شوکه شده بود نگاهش رو به گوشه ای از دیوار اتاق داد و گفت

. قبل از رفتن سرش رو به همین دیوار کوبید و گفت اگه یه تار مو از سر آیرا کم بشه خودش رو میکشه برای همینه که هنوز تا هنوزه باور نمیکنم آیرین اون تیر رو تو پیشونی آیرا خالی کرده باشه اما شهادت سرهنگ کشاورز و گزارش ساعت فوت پزشک قانونی و صدای تیراندازی که درست قبل از باز شدن در همه شنیدن خلاف این حرف ثابت میکنه

romangram.com | @romangram_com