#دلی_نمونده_بشکنی_پارت_38


روی مبل جلوش نشستم و با کنترل تلویزیون رو خاموش کردم و منتظر موندم تا شروع کنه نفس عمیقی کشید و گفت

. بهزاد پسر دایی ام بود وقتی من تازه به دنیا اومده بودم که پدر و مادرش رو از دست داد و مامان هم با بی قراری از بابا خواست که برادر زاده اش رو بیاره پیش ما که ایکاش هیچ وقت این کار رو نمیکرد ... بهزاد پسر خوبی بود از من و برادرم که خیلی بچه بودیم مثل چشماش مراقبت میکرد با اینکه از ما چند سالی بزرگتر بود اما بازم خودش را تا سن ما پایین میاورد و همبازی ما میشد تا ما رو سرگرم کنه همه چیز خوب بود تا وقتی که بهزاد دانشگاه قبول شد و بابا زمزمه ازدواجش رو سر داد ... من که اون موقع سنی نداشتم اما همین قدر یادمه که بهزاد راضی به این ازدواج نبود و بابا به این موضوع اصرار داشت و درست وقتی که بابا فکر میکرد که همه چیز تموم شده و بهزاد رفته سر خونه زندگیش تازه همه چیز شروع شد

چنگی به موهاش زد و ادامه داد

. نمیخوام روزای جنگ و دعوا و گریه زاری های مامان و داد و فریادهای بابا رو به یاد بیارم ... هنوز که هنوزه به این سن رسیدم نفهمیدم بهزاد سر چی بابا رو تهدید میکرد و بانو خانم زن بهزاد سر چی به مامان و بابا التماس میکرد نجاتش بدن فقط همین قدر فهمیدم که مامان از دست تک برادر زاده اش دق کرد و مُرد و بابا از ترس جون بچه هاش از اون خونه فرار کرد ... گذشت و ما بزرگ شدیم و بابا وقتی فهمید بچه هاش به ثمر رسیدن و از آب و گل دراومدن و درک میکنن رفت دنبال دلش و با ماه ترین زن دنیا ازدواج کرد ... آمنه جون فوق العاده بود از هر مادری دوست داشتنی تر انقدر که یه غریبه حتی احتمال نمیداد که این زن اسم نامادری رو روی خودش یدک بکشه اما آمنه جونم یه غم همراه خودش داشت ... دخترش بخاطر اینکه مادرش ازدواج کرده بود طردش کرده بود و حاضر نبود ببینتش و این آمنه جون رو اذیت میکرد تا اینکه چند سال بعد رانیا به دنیا اومد و این غصه کمرنگ تر شد

ساکت شد چند لحظه مکث کردم بلکه خودش ادامه بده اما وقتی همینطور در سکوت سپری شد بالاخره سکوت رو شکستم

. خب بعد از تولد خواهرت چی شد

نگاهش رو که به طرز باور نکردنی یکباره رنگ غم به خودش گرفته بود رو به من دوخت و گفت:

. رانیا شش سالش بود که پای بهزاد به زندگی ما دوباره باز شد و باز همه چیز بهم ریخت ...بهزاد بابا رو پیدا کرد و ادعای ارثی رو کرد که خیلی سال پیش بابا بجای طلبش از بابای بهزاد برداشته بود و با اینکه بابا همه چیز رو براش توضیح داد اما زیر بار نرفت و با تهدید کردن خواست تا حرفش رو به کرسی بنشونه نتیجه این تهدید ها کشته شدن بابا و آمنه جون شد

هینی از وحشت و تعجب کشیدم که سربلند کرد و نگاهش به نگاهم دوخت و به این فکر کردم شاید روح ها گریه هم نمیکردن وگرنه این چشمهایی که من دیدم آماده باریدن بود

. همه گفتن حادثه بود اما من میدونستم که یه قتل عمد علنی بود ... منی که خودم هم توی اون ماشین بودم و به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کردم شاهد قتل بابا و زن بابام بودم اما حتی نتونستم این موضوع رو ثابت کنم صحنه سازی بهزاد و دار و دسته اش حرف نداشت

لبش رو گاز گرفت

. برادرم تو اداره مبارزه با مفاسد کار میکرد زنگ زدم تا بیاد و بین گریه و زاریم همه چیز رو براش توضیح دادم اما حتی اون هم نتونست علیه صحنه سازی های بهزاد کاری کنه هر چی نباشه بهزاد کم آدمی نبود توی این سالهای بی خبری برای خودش باند فحشا و قاچاق مواد مخدر راه انداخته بود ، تنها کاری که داداشم تونست به کمک همکاراش بکنه این بود که جوری نشون بده که انگار من هم توی اون تصادف مُردم چون اگر بهزاد میفهمید که شاهدی داره مطمئنا زنده اش نمیذاشت و اینجوری جاسوس های بهزاد خیالش رو راحت کردن که حالا تنها کسی که باقی مونده آیرینه چون به هر حال بهزاد از وجود رانیا با خبر نبود و دنبالش نمیگشت ... آیرین به کمک همکاراش به صورت ناشناس به گروه بهزاد نفوذ کرد و انقدر از خودش جربزه نشون داد که شد دست راست بهزاد بهزاد هم که آیرین بیست و هشت ساله رو ندیده بود و نمیشناخت خیلی راحت بهش اعتماد کرد درست همین موقع ها بود که سر و کله آیرا پیدا شد


romangram.com | @romangram_com