#دلی_نمونده_بشکنی_پارت_37
. میخوری
. گفتم که نمیتونم بخورم
. امتحان کردی
بجای جواب سری تکون داد و هومی گفت
. یعنی واقعا یادت نمیاد چی شد که به این روز افتادی
توی فکر رفت در حال جوییدن لقمه منتظر جواب بهش خیره شدم وقتی فکر میکرد پیشونیش رو به دستش تکیه میداد و نفس عمیق میکشید از ژست فکر کردنش خوشم اومد
. آخرین چیزی که یادم میاد اینه که با یکی از همکارای برادرم تا دوبی دنبال بهزاد رفتم
بیشتر از اینکه جواب سوالم رو با حرفش بگیرم بیشتر گیج شدم و سوالای بیشتری به ذهنم خطور کرد ه همشون ناخواسته به زبونم اومد ... چکار کنم از خصلت های آدم فضول همین بود دیگه
. بهزاد کیه برادرت چکاره ست اگه دوبی بودی پس الان روحت تو ایران چکار میکنه ... یعنی الان هنوزم جسمت تو دوبی مونده
چند ثانیه نگاهم کرد و پوفی کشید
. حوصله داری از اولش برات بگم
به ظرف نیم خورده ام نگاه کردم مسلما انقدر سیر بودم که بقیه اش رو بذارم برای شام بنابراین گفتم
. یه آنتراک کوچک بده میز رو جمع کنم بعد در خدمتم تا برام تعریف کنی
romangram.com | @romangram_com