#دلی_نمونده_بشکنی_پارت_34
ترس های گذشته ام فراموش کردم و انگار نه انگار جدا یه روح جلوم نشسته با تعجب گفتم
. واقعا
چند ثانیه به تعجبم خیره شد و بعد یهو زد زیر خنده
. نه به اون جیغ زدنا که زدی کرم کردی و بعد نصفه شبی از خونه فرار کردی همچین که گفتم دیگه برنمیگردی نه به الان که نشستی از زیر زبونم اطلاعات روحی در بیاری
منم به حرفش خندیدم که خودش به صورت خودکار جواب سوالم رو داد
. آره واقعا ...روح ها نه چیزی میخورن نه چیزی مینوشن نه حتی میخوابن یعنی نمیدونما ولی من که تا الان هرکاری کردم نه یه لحظه پلکم روی هم رفته نه چیزی خوردم نه حتی تونستم لب به آب بزنم
سرم رو متفکر تکون دادم و گفتم
. پس یعنی راست میگن غذای روح کتابه
با حرفم پقی زد زیر خنده ... حالا نخند و کی بخند ... بی توجه به خنده هاش حرفم ادامه دادم
. منو بگو فکر میکردم میخوای منو بخوری
شدت خنده اش بیشتر شد به خندیدنش نگاه کردم و از اینکه بجای یه روح صد و نه ساله همچین روح خوشگل و خوش خنده ای توی خونه ام دارم خدا رو شکر کردم ... یه لحظه صبر کن ببینم تا دیشب مثل چیز از این روح میترسیدم حالا برای داشتنش خدا رو شکر میکردم
به ماهیتابه پر از بادنجون نگاهی کرد و با یه حرکت بلند شد و روی کابینت نشست
romangram.com | @romangram_com