#دلهره_پارت_94

یه طرف چادر و به دندونم گرفته بودم و طرف دیگه ی چادر و با دستم کشیدم
_کمک نمیخوای خاله ریزه؟
ا اینکه یلدا هم مثل عارف خطاب قرارم داد کفری شدم و در همون حال که چادرم تو دهنم بود چپ چپ نگاهش کردم
_نخیرم...خودم بلدم!
اما امان از دست نگاه های عطا و این لبخند های ریز و ساغر کشش...همچین زیر نظرم گرفته بود و نگاهم میکرد که یا چادر از زیر دندونم در میرفت یا اینکه انگشت های دستم لمس میشدند و چادر می افتاد...یلدا هم که یه سره منو سوژه خودش کرده بود و غش غش به حالم میخندید
_بده من دورت بگردم...
چادر و از حرصم مچاله کردم و دادم دست مامان مولود
_این یلدا همه اش منو مسخره میکنه
با لب و لوچه ی آویزون یلدا رو نشون مامان مولود میدادم که با خنده گونه ام و بـ ـوسید و به سیـ ـنه اش زد
_فدای چشمات بره مولود...بغض نکن عزیز من...شوخی میکنه باهات..از بس که تو دوست داشتنی هستی...نیگات میکنه مثل بچه ام سرحال میاد...ببین عطام چه لبخندی روی لبشه!
دقیقا همینو کم داشتم که با این حرف مامان مولود سرتا پا خیس عرق بشم و لـ ـبم رو گاز بگیرم...باید به خو دم و این احساس های یه جا رو شده ام لعنت میفرستادم.
_بعلهههه
مامان مولود چادر و تا کرد و توی کیف خودش گذاشت...بابا اینا زودتر از ما رسیده بودن و منم وقتی وارد رستوران شدیم به عارف گفتم از بس حرف زدی دیر رسیدیم! هرچند که اون پروتر از این حرفا بود که بهش بربخوره یا ناراحت بشه...فقط بلد بود بخنده و برای من شکلک بچه های دبستانی و دربیاره
مامان مونس صورتم و بـ ـوسید و نرگس هم بغـ ـلم کرد...مامان یه جورایی بغض کرده بود انگار...وقتی کنارش نشستم بهم گفت تو همین چند دقیقه ای که کنارشون نبودم جای خالیم احساس شده...
با خودم فکر کردم و دیدم بهتره که وابستگیشونو به خودم کم و کمتر کنم...خوب نبود اینقدر مامان مونس به من دلبسته باشه که با چند دقیقه دوریم اینطور بهم بریزه...به هرحال از قدیم گفتن دختر مال مردمِ...قرار نیست که منم بعد ازدواج دم به دقیقه بیام خونه مادرم یا اون بیاد پیشم...یه وقتایی من دوست دارم تنها باشم...
باید بیرون رفتن هامو با عطا بیشتر کنم و تو خونه ام زیاد دم پره مامان نرم تا فکر کنه که دیگه برای ساعت ها کنارش نیستم...شاید براش سخت باشه که حتما هم هست...اما از سرش می افته دیگه...منم باید کمکش کنم تا منو فراموش کنه و قبول کنه که من دیگه متعلق به خانواده ی خودم نیستم و حالا منم جزوی از خانواده ی عطا و مادرش هستم!
_به چی فکر میکنی؟
تکیه امو دادم به صندلی به صورت خوش رنگ و روی نرگس نگاه کردم
_هیچی...فکر کنم تو نبود من تو باید بیشتر به مامانم سر بزنی.
یه خورده به مامان مونس نگاه میکنه که صدای خنده اش حسابی بلنده..یه خورده به منکه متعجبم!
_چرا اونوقت؟
سرم و نزدیک صورتش بردم و دم گوشش گفتم
_والا تا دو دقیقه پیش می گفت از دوریت دارم دق میکنم حالا چه قهقه ای راه انداخته!
نرگس درست مثل من زد زیر خنده ...عطا کنار سامان و سهراب نشسته بود و مشغول حرف زدن بود...چهره ی آقامون و دوست داشتم...نرگس میگفت بوی شهادت میده... واسه ته ریش صورتش بود اما من جون میدادم واسه صورتش بود...اصلا مظلوم خدایی بود بچه ام...
مردونه میخندید و مودب حرف میزد...منم گه گداری با بقیه حرف میزدم اما تو همین یکی دو ساعت از بس بیخودی سرخ و سفید شدم و استرس کشیدم که از شدت ضعف زیاد نمیتونستم پا به پای بقیه حرف بزنم...
غذاهارو که آوردن قبل از اینکه اولین قاشق غذارو توی دهنم بگذارم عارف از اون طرف میز نگاهم کرد و با یه حالت تمسخری گفت
_بزرگترها بفرمایید تا سرد نشده!

@romangram_com