#دلهره_پارت_93
نمیدونم چرا یه خورده اون احساس معذب بودن درست وقتی که دیگه دلیلی نداشت به سراغم اومده بود...خودم و همه اش بین نرگس و یلدا جا میدادم تا باهام حرف بزنن و تنهام نذارن...میترسیدم عطا بیاد سراغم و با نگاهش بفهمه که به چه حال و روزی افتادم...
موقع سوار شدن توی ماشین ها مامان مولود اصرار کرد که من با اونها برم...یعنی ته دلم دعا دعا میکردم که سامان یا سهراب یا حتی یه نفر پیدا بشه که مخالفت کنه اما یه نفر لام تا کام حرف نزد و مامان مونس هم بهم اشاره کرد تا با اون ها برم...این وسط خنده های نرگس کفریم کرده بود که موقع رد شدن از کنارش با آرنج به پهلوش زدم تا جلوی نیش شل شده اش و بگیره...
اول یلدا سوار ماشین شد...مامان مولود هم جلو نشست و عارف هم راننده...
کنار یلدا که نشستم روشو برگردوند و با خنده سر تکون داد...یلدا رو که نمیتونستم مثل نرگس بزنم ...فقط تونستم بگم
_به چی میخندی؟
لب هاشو به زور جمع کرد
_هیچی...عطا اومد
عطا که کنارم نشست خودم و به طور کامل منقبض کردم...اونقدر خسک و محکم نشسته بودم که یلدا باز زد زیر خنده...
ماشین که حرکت کرد عطا و عارف راجع به آدرس رستورانی که برای نهار رزرو کرده بودن صحبت کردن...منم هی میخواستم یلدارو به حرف بگیرم تا یه وقت عطا باهام حرف نزنه که نه من بلد بودم مثل خودش یواش صحبت کنم نه بلد بودن مثل خودش ریلکس برخورد کنم...
_یلدا مانتوت جنسش چیِ...خیلی خوبه؟
یه نگاه دقیق بهم انداخت و یه نیم نگاهی ام به عطا...لب هاشو روی هم فشار داد و یهو گفت
_جنس شلوار عطا...اونم خیلی خوبه!!
تصور حرفی که یلدا زد با پقی زیر خنده زدنش محو شد...منهم نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با چپوندن یه تیکه چادرم تو دهنم سعی کردم صدای خنده ام و قطع کنم...
_من قربون خنده های جفتتون بشم...اسپند باید دود کنم...چشم نخورن عروسای خوشگلم
من حتی سرم و برنمیگردوندم تا عطا رو ببینم...ولی یلدا تونست به خودش مسلط بشه و جواب مامان مولود و بده
_اگه به اسپند دود کردنه باید برای شما دود کنیم که اصلا به سن و سالتون نمیاد عروسایی مثل ما داشته باشید...بزنم به تخـ ـته...
تو کف زبون ریزی یلدا بودم...داشتم کم میاوردم ...تو ذهنم دنبال یه جمله ی خوب و درست درمون میگشتم ولی ...
_ساغر خانوم شما نمیخوای چیزی بگی؟...کم نیاری از جاریت؟
یلدا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...متوجه سقلبه ای هم که مامان مولود به عارف زد شدم..
_نخیر...شما بهتره حواستون به رانندگیتون باشه...مامان مولود دوست نداره کمـ ـربند ببنده خدایی نکرده یه مو از سرش کم بشه شما نمیتونی جوابگو باشی...بعله!
از تو آینه ی ماشین به من و عطا که حالا صدای خنده های ما از یلدا هم بیشتر شده بود نگاه کرد
_بخند عطا خان...بخند که تا عروسیت وقت داری بخندی..با این خاله ریزه ای که تو گرفتی هممون بیچاره ایم.
با ناراحتی به عطا نگاه کردم تا ازم حمایت کنه...خنده اشو عملا خورد
_اِ عارف...بهتره تو به فکر خودت باشی و یلدا خانوم...این خانوم منم اینقدر اذیت نکن
از عطا بیشتر تر از اینم انتظار نمیرفت...
تا رستوران یلدا رو به حرف کشیدم و هر چقدر اون میخواست منو به دام عطا بندازه یه کاری میکردم که یا از خنده ریسه بره یا از تصمیمش پشیمون بشه...
جلوی رستوران عارف از ماشین پیاده امون کرد تا خودش بره ماشین و پارک کنه.چادرم و از سرم برداشتم و مشغول تا کردنش شدم..
@romangram_com