#دلهره_پارت_92

_بترکی ساغر...ترسیدم
کفشمو جلوی پام پرت کردم سمت زمین و شنیدن صداش نیشم باز شد
_خاک تو سرت...این عادت و بذار کنار...دیگه داری عروس میشی
کفشم و ایستاده پام کردم و روسریم و محکم تر با سنجاق بستم
_عطا عاشق همین خل بازی هام شده
یلدا به جمعمون پیوست و باهم به قسمتی از حیاط رفتیم تا منتظر مامان مولود و مامان مونس بمونیم...
_عطا این خل بازیتو کی دیده؟
نرگس و یلدا مرموز میخندیدن که برای برانگیخته کردن حس کنجکاویشون عشوه ای اومدم و گفتم
_عطا یه بار منو دعوت کرده بود خونه اش...اونجا هم همینطوری کفش پوشیدم...بعله!
یلدا آب دهنشو با حالت متعجبی قورت داد و با چشم های چهارتا شده به نرگس نگاه کرد
_دروغ میگه...عطا و این کارا؟
نرگس شونه ای بالا انداخت و دستشو دور گردنم حـ ـلقه کرد
_عطا رو نمیدونم اما از ساغر بعید نیست عطارم راه بندازه!
دیگه احساس کردم در حق عطا دارم اجحاف میکنم و ممکنه که درموردش بد قضاوت کنند
_بابا سهرابم بود...پشت سر آقای ما حرف نزنید...منم اگه عرضه داشتم بعد صیغه با شوهرم میرفتم جای خلوت نه اینکه یه مینی بـ ـوس آدم و دنبال خودم راه بندازم!
نرگس مثل مامان مونس برخورد کرد و با اصابت دستش به صورتش و گاز گرفتن لب اظهار اعتراض کرد
_خاک تو سرم...زشته جلو یلدا
یلدا با صورت سرخ شده ی بابت خنده لپم و کشید و گفت
_عشقه...منکه عاشقت شدم خدا به داد عطا برسه ...ولی اگه از من میشنوی دلتو صابون نزن...!
من و نرگس به یلدا نگاه کردیم و منتظر موندیم تا جمله ی آخرشو تکمیل کنه یا درموردش بیشتر توضیح بده...به هرحال من به دلم قول یه بغـ ـل و که داده بودم
_والا عارف که مثل عطا معتقد نیست تو محرمیت زیر یه سقف با من تنها نشد! چه برسه عطا...ساغر جون امشب تو اتاق خواب خودت باید تا صبح تنهایی سر کنی!
تا خواستم با ناراحتی حرفی بزنم نرگس قیافه ای شبیه خالم گرفت و گفت
_فکر کردی ما میذاریم تا دختر عقد نکرده با پسر بگیره یه جا بخوابه..نه والا..ما از اون خانواده هاش نیستیم...
لحن مشکوک نرگس و چشمکی که حواله ام کرد به فکر انداختم...
_شماها چرا حرف منو برعکس معنی میکنید؟؟ ببخشیدا منم یه زنم والا قبل عارفم با هیشکی نبودم داشتم از ذوق کور شده ی خودم میگفتم که تا عقدمون یه جا تنها نشدیم...همین...شماهام نمیخوام علیه من قیافه بگیرید!
یه جوری داشت جفتمون و نگاه میکرد که بی هوا هرسه زدیم زیر خنده ...
با اومدن مامان ها از حیاط مسجد به قسمتی که آقایون منتظر مونده بودن رفتیم...اینکه تمام مدت..بدون یه کلام حرف زدن...بدون یه قدم نزدیک شدن نگاه عطا رو روی خودم حس میکردم و میدیدم بهم یه حال عجیب و غریبی میداد که بابتش دست هام میلرزید و صدام بدتر...

@romangram_com