#دلهره_پارت_91
_خیالم راحت شد...
کنارش قدم زدن بزرگترین آرزوی بود که داشتم و حالا کم کم دارم بهش میرسم...اینکه با آرامش از وجودش لذت ببرم...عاشق که شدی شاعر می شی. واژه ها خودشون پیدات می کنند. میان و می شینند روی شاعرانگیت تا با دنیایی تازه رو به رو بشی. باورت نمی شه یه اتفاق ساده جهانت و زیر و رو کرده باشه. تازه می فهمی که پرنده ها بی دلیل آواز نمی خونند و قصه ها اون طور که تو می خوای به پایان نمی رسه. عاشق که شدی درخت ها رو بیشتر از همیشه دوست میداری.
"ساغر"
بعد از خوندن صیغه محرمیت عطا انگشتر نشونم و دستم کرد و مادرش دو تا النگوی ظریفی که برام خریده بود رو هدیه داد...ذوق و خوشحالیم رو نمیتونستم مخفی کنم...هرچند سفارش های مامان مونس مانعم میشه تا تمام و کمال ذوقم رو بروز بدم...بعد از خوندن صیغه محرمیت نشد که برای چند دقیقه ای کنار عطا بشینم یا باهم حرفی بزنیم..
روبـ ـوسی های معمول و شوخی های نرگس و یلدا حواسم و پرت کرد و از عطا غافل شدم...بعدم که حاج بابا گفت چون حرم شلوغه بهتره هرچه زودتر برای زیارت بریم...
برای همینم خانوم ها و آقایون از هم جدا شدن...
نگاه های عطا از دور هم میتونست منبعی باشه برای خوشحال کردنم...برای شارژ نگه داشتنم...
زیارتم که تموم شد گوشه ای از صحن نشستم تا دعا بخونم...
دعا بخونم و از حضرت معصومه بخوام تا هوامو داشته باشه...تا جلومو بگیره وقتایی که زبونم دست خودم نیست...کلی از شور و هیجان زندگی جدیدم براش گفتم...برای اینکه نرگس خنده های ریزمو موقع حرف زدن با خانوم نبینه چادرم و کاملا روی صورتم کشیدم و درحین دعا خوندن به خانوم از عطا گفتم ...
میدونی چیِ؟...پسر خوبی ِ ها...فقط یه کم...با اون آرزوهای من فرق داره...من هیچوقت فکر نمیکردم شوهرم آدمی مثل عطا باشه..چه از لحاظ ظاهر چه اخلاق چه ایمان!...نکه الان بد باشه ها...نه قربونت برم...من راضیم...فقط ازش خجالت میکشم...نه از اون خجالتا که فکرشو کنی ها...نه...مثلا هنوز باهاش اونقدر راحت نیستم که بتونم سرش جیغ بکشم و بگم چی میخوام!! من تو خونه امون یه اخم میکنم یا یه جیغ میکشم همه برای خفه کردنم به حرفم گوش میدن...
اما عطا مثل اونا نیست...البته بگم ها...تا حالا سرش جیغ نکشیدم اما اخم که کردم یه جوری با زبونش...با حرفاش...باهام کنار میاد که منو از حرفم یا کرده ی خودم پشیمونم میکنه...
میدونی چیِ؟...بالاخره ما خانوم ها حرف همو بهتر و بیشتر درک میکنیم...من دوست دارم حرف حرفِ خودم باشه..نمیخوام مثل مامان مونس همه اش بگم هرچی آقامون بگه...به خدا دوره ی اینجور زنا تموم شده...نشده؟...هرچند نرگس احمقم هنوز رو حرف سامان حرفی نمیزنه...اما من نمیخوام اینطوری باشم...میشه یه کاری کنه تو زندگیمون عطا رو حرف من حرف نزنه؟ هرچی من گفتم بی بروبرگرد گوش کنه...
میشه منو یه عالمه دوست داشته باشه و هر روز تحت هر شرایطی بازم همون اندازه ی بار اول عاشقم بمونه؟ اصلا منو دوست داره خانوم؟ آخه تا حالا که بهم حرفی نزده...فکر منم همه اش معذبه...خدا بخیر بگذرونه امشبو...
با خجالت لـ ـبم و گاز گرفتم...به خودم لعنت فرستادم که هنوز نفهمیدم هر حرفی و باید کجا و پیش کی بزنم...
خب دیگه خانوم...من دعاهامو کردم...ببین اومدیم پیش خودت صیغه بخونیم که هوامون و داشته باشی...مخصوصا منو...کمک کن بتونم عطارو تغییر بدم و شبیه اون کسی کنم که دلم میخواد و آرزوم بوده...
_ساغر پاشو بریم...
چادرم و از روی سرم پایین کشیدم و به یلدا که خم شده بود و با خنده نگاهم میکرد زل زدم
_دارم دعا میکنما...
نوک انگشت های دستشو به پیـ ـشونیم زد
_یه ساعته داری غر عطا رو میزنی فکر کردی من نمیشنوم؟
خاک برسم..منکه درگوشی گفتم این چطور شنیده؟
کتاب دعا رو بستم و توی کمد گذاشتم
_دروغگو
خندید و کمکم کرد بلند بشم
_منم هر دفعه میام اینجا غر عارف و به خانوم میزنم.هرچند عطا زمین تا آسمون با عارف فرق میکنه.
یلدا با عارف خیلی دهن به دهن میکرد...یعنی علنا بعضی وقتا احساس میکردم این بحث و شوخی های به ظاهرشون ریشه تو واقعیت داره...اما به نظر منکه یلدا از سر عارف خیلی خیلی زیادیِ...دختر به این خوبی و خوشگلی...فقط حیف که لاغره و از این جهت من جلوش کم آوردم...وگرنه با نمکیِ صورتش به من نمیرسه...تازه موهاشم به قشنگی من نیست...فقط خوش حالته...مثل مال من لخـ ـت نیست...
نرگس داشت کفش هاشو میپوشید و تا کمـ ـر خم شده بود که زدم کف سرش و جیغش دراومد
@romangram_com