#دلهره_پارت_90
امان از دست این دختر که گاهی حواسش از من جمع تر میشد.
_اونکه میتونیم با خانواده ها صحبت کنیم و برطرفش کنیم...فعلا تو اجازه بده ما یه بار دیگه با مامان مولود و عارف بیایم.
سری تکون داد و روشو ازم گرفت
_باشه خب...
آشتی نمیکرد که...انگار میخواست باز از من اعتراف بگیره...به اندازه ی کافی درمونده و از همه جا رونده شده بودم واسش...چه اشکال داشت بدونه تو دلم چه خبره ...
_من برای داشتنت با خودم مسابقه گذاشتم...حالا که برنده شدم اگه تو جایزم نباشی پس...کی باشه؟
سرش و به دیوار پشت سرش تکیه داد ...رنگ نگاهش عوض شد...
_تو من و ناامید کردی...
دست به چونه ام کشیدم..صورتم از فشار دستم درد گرفت...
_این روزا روزای بی قراری های ِ من ِ ، روزهای عاشقی ِ من ، روزهای دلتنگی ، روزهای خستگی و به سیم آخر زدن. خدا خودش خوب می دونسته چی کار باید بکنه که ...خدا خودش همیشه خوبتر می دونه ...یه فرصت دیگه میخوام ازت...که بتونم خودم و بهت بشناسونم...شاید دیگه خیلی نگرانی ها و حرف هام اینطوری بهمت نریزه و دلخورت نکنه...این فرصته میتونه تو دوران نامزدی و قبل ازدواج برامون پیش بیاد...اخلاق های هم دستمون بیاد...خواسته هامون...حتی اعتقاد هامون...یه خورده با دلم راه بیا...نمیذارم ضرر کنی...
سر خوردن قطره ی اشک ِ کنار چشمش دلم و لرزوند...چقدر براش ضعیف و بی درایت ظاهر شده بودم که حالا بعد این حرف ها باید شاهد پاک کردن اشکی باشم که مسببش خودم بودم...بشقاب شیرینی رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم..نزدیکش که شدم نفس دلنشینی به مشامم رسید...کلافه نفسشو بیرون داد...پیش روش خم شدم و با لبخند نگاهش کردم...
_آشتی؟
میخواست بخنده اما جلوی خودش رو میگرفت...انگشت سفید و با نمک دستش و نزدیک یکی از شیرینی ها آورد...نگاهم و از دستش گرفتم
_میبخشم اما یادم نمیره...
تلاقی نگاهمون دلنشین شد وقتی هر دو لبخند زدیم ...
جلسه ی بعدی خواستگاری درباره ی موضوعات مهم تری حرف زدیم...درباره ی میزان مهریه و حتی مدتی که طول میکشه تا بتونیم مراسم عروسی و برگذار کنیم...یه جورایی دیگه جواب مثبت رو داده بودن ...و از همه مهمتر که من جواب خواستگاریم و از خود ساغر گرفتم...مهریه رو پای خودمون گذاشتن و مامان مولود به خاطر یلدا خانوم و مهریه ی سیصد و سیزده تای اون همین میزان رو هم برای ساغر گفت ...منهم به خاطر خودم و اون ماجرایی که انگار هیچ رقمه قرار نبود از ذهن ساغر خانوم پاک بشه صد و ده تا گل نقره به میزان مهریه اش اضافه کردم...
هر دو خانواده ها راضی بودند...ساغر کمتر حرف میزد و بیشتر گوش میداد...کم کم شناختم بهش بیشتر میشد...حرف هاشو...مخالفت هاشو میذاشت برای خودم!...مثلا ما فکر کردیم که به جز یه صیغه محرمیت کوتاه مدت و مراسم کوچیک خودمونیش جشن دیگه ای نگیریم...اما خودش دوست داشت جشن نامزدی بگیره...ولی واقعا کار بیهوده ای بود وقتی که دو سه ماه بعدش قرار به جشن عروسی و عقد بود...عقد و عروسی قرار شد با هم توی یه روز باشه...ساغر مخالف اینم بود...میگفت دوست داره جشن عقدش جدا باشه...یا حتی جای صیغه خطبه ی عقد بینمون خونده بشه تا به این بهونه خانواده اشو راضی کنه تا براش مثل نرگس خانوم جشن بگیرن...منکه یاد گرفته بودم چطور خانوم ِ شیطون خودم رو راضی کنم و منصرف...اما دوست نداشتم مدام اول زندگی باهاش مخالفت کنم...یا طوری وانمود کنم که هرچی من میگم بهتره و درست...
.اما وقتی از خودش میشنیدم که مامان مونس و بقیه رو بابت این غرغرهاش کلافه کرده مجبور میشدم از در دوستی و محبت و کمی صحبت راضیش کنم که این ریخت و پاش ها برای اول زندگی درست نیست اونم برای من با این اوضاع مالی...برای خوندن صیغه ی محرمیت عازم حرم حضرت معصومه شدیم...قرار بود روحانی که از آشناهای خود آقای سرمدی بود توی حرم صیغه ی صیغه ی محرمیتمون و بخونه...احساس خیلی خوبی داشتم...یه جور شوق و هیجان...نمیتونم کتمان حال خوشم بشم...به قول عارف بیشتر حرف میزدم و بیشتر میخندیدم...مدام تلفنم دستم بود و قبل حرکتمون با ساغر چندبار حرف زدم...نمیشد چند ساعت و بدون شنیدن صداش بگذرونم...دست خودم نبود...قرار شد خانواده ی ما با ماشین عارف که خیلی رو به راه تر و بهتراز ماشین من بود راهی بشیم و خانواده ی سرمدی هم با دو تا ماشین خودشون...یلدا خانوم با ساغر خیلی خوب رفتار میکرد...طوری که انگار خواهر بزرگترشِ...با وجود تفاوت سنی هاشون اما یکی دوباری که خانواده ی سرمدی منزل ما اومدن یا ما رفتیم خیلی باهم حرف میزدن و شوخی میکردن...خوشحال بودم بابت این که ساغر بغیر مامان مولود با کس دیگه ای توی جمع خانوادگی کوچیک ما جورِ و راحت...اما یه خورده با عارف سرو سنگین بود...یعنی...تقصیر برادر خودم بود که سر به سرش میذاشت...بار قبل که عارف به شوخی بهش گفت "برو دفتر نقاشیتو بیار ببینم" سامان تا کل ساعتی که توی خونه اشون مهمون بودیم تیکه کلام عارف و میگفت و میخندید...این وسط اخم من به جفتشون مثل هاونگ روی سنگ کوبیدن بود...فقط میتونستم به چهره ی پر اخم و غضب ساغر نگاه کنم و ازش بخوام به خاطر من از این داداش بی مزه و بی فکرم بگذره و ببخشه...خلاصه که با عارف آبش توی جوب نمیرفت...تو راه چون عارف راننده بود خوب میتونستم با ساغر حرف بزنم یا به قول یلدا خانوم اس ام اس بازی کنم...از دست خودم خنده ام میگرفت...دم به دقیقه منتظر بودم زنگ بزنه یا پیام بده...اگه از خودشم خبری نمیشد من زنگ میزدم...تو ماشین مامان مولود برای پسرش که دامادیش نزدیک بود شعر میخوند و کل میکشید...عارف هم با وجود خطرهای جاده قم و رانندگی افتضاحش سعی میکرد پشت فرمون تکونی به قد و بالای مردونه اش بده...وقتی رسیدیم حرم...ساغر چادر سفیدی که مامان مولود براش خریده بود به سر داشت...سلام و احوالپرسی با همه که تموم شد سمتش رفتم...دست هاشو پایین چادرش جمع کرده بود و همه ی حواسش به این بود که موقع راه رفتن پایین چادرش خاکی نشه...
_سلام خانوم...چقدر به شما چادر میاد
لبخند عمیقی روی لبش نشست اما بلافاصله اخم کرد
_ببین عطا چشماتو خوب وا کن...فقط چادر سفید به من میاد...پس فردا منو چادری نکنی ؟؟
به خنده افتادم و به شیطنت چشم هاش خندیدم
_نه اتفاقا چون چادر خیلی بیشتر بهت میاد نمیخواد سر کنی...همین خوبه
چادرش و با وسواس نگاه میکرد تا روی زمین نکشه...نگاهی به دور و برش انداخت و بهم نزدیک شد
_عطا حـ ـلقه امو که آوردی؟
با اینکه دقیقه آخرم چک کرذم تا همراهم باشه باز دست تو جیب کتم بردم...با لمس جعبه خیالم راحت شد
_آره همرامه...خیالت راحت
@romangram_com