#دلهره_پارت_89

_اومدی فرش خونمون و نگاه کنی یا حرف بزنی؟
از دست این دختر و زبون گاهی تندش...
به چشم های دلخورش نگاه کردم و لبخند زدم
_اومدم حرف بزنم...
خرسشو بیشتر به خودش چـ ـسبوند.زانوهاشو مدام تکون میداد...عصبانی کردم دختر بچه ی وجودش رو...
_من فکرامو کردم...فکر میکردم توام یه کم بیشتر منتظر میمونی اما خب...حق با تو بود..نباید فقط با تصمیم خودم و نظر خودم پا جلو میذاشتم...مامان مولود باهام حرف زد...یعنی چطور بگم...بهم گفت که یه زن اول زندگیش دوست داره از آزادی های دوره ی مجردیش داشته باشه..مثلا کوچیکترین موردش اینکه تو شاید وقتایی که من میرم سرکار بخواب تا کله ظهر بخوابی...خب با وجود مامان مولود ممکنه معذب باشی...یا ممکنه مهمونی برای مامان مولود بیاد و تو رو از برنامه هات بندازه...نمیخوام دونه دونه ی حرف هامون و بگم و حوصله ی تو رو سرببرم اما مطمئن شدم که تصمیم آنچنان درست هم نبوده...چون راه حل داشت نگرانیم...میتونستم یه خونه دو طبقه رهن کنم...یا پرستار بگیرم براش...یا حتی مثل الان که قرار شده عارف و یلدا بیان خونه ی مامان مولود و ازش مراقبت کنند...من عادت کردم که مشکلاتم و خودم حل کنم...اگه قبلش با کسی مثل برادر بزرگترم عارف مشورت کرده بودم اون کدورت هم بین من و تو پیش نمی اومد...
سرشو بلند کرد و باز طلبکارانه نگاهم کرد...انگار که باید بیشتر میگفتم تا شاید این دختر دست از سر دق دادن من و این دل برداره...
_حالا که این نگرانی منهم تموم شده میتونیم دوباره باهم...
_نگرانی تو نسبت به مادرت تمومی نداره...چون به عارف اندازه ی خودت اعتماد نداری مگه نه؟
نداری مگه نه؟
هم بابت اینکه حرفم و قطع کرد هم بابت بحثی که باز کرد برای چند لحظه ای بهت زده نگاهش کردم...لبخند سردی زد ...
_اشکال نداره...اینکه تو اینقدر برای مادرت ارزش قائلی خوبه...یعنی اگه روزی ام باهم ازدواج کنیم همینقدر برای خانواده ی خودت...
مثل خودش حرفش و قطع کردم
_اگه؟؟!!
چشم هاش خندید اما خیلی کم...خیلی کوتاه...شاید چون نگاه ازم گرفت...
_منظورم این بود که من نگرانی تو رو هم درک میکنم هم دوست دارم!!
_خب پس...دلیل اختلافمون حل شد دیگه؟ میفتیم دنبال خونه پیدا کردن....هووم؟
تای ابروشو بالا انداخت و با اخمی که به صورت زیباش نمی اومد نگاهم کرد
_کجا میخوای خونه بگیری؟...رهن میکنی نه؟
خواستم بگم سمت خونه مامان مولود که یهو تصمیمم عوض شد...
_هرجا تو بخوای...آره خب فعلا رهن تا ایشالا پول دستمون بیاد و بخریم...
با مکث نگاهم کرد...لیوان چای رو برداشتم اما خیلی زود پشیمون شدم...به اندازه کافی حرارت بدنم بالا رفته بود...کاش جای این نوشیدنی گرم یه شربت خنک میاوردم...
_نزدیک خونه ی مادرت دنبال خونه بگرد...یه خونه بگیر که جهیزیه ی من توش جا بشه...آخه ما رسم داریم زیاد جهزیه به دختر میدیم...کوچیک نباشه که دوست ندارم...
لب هام کش می اومدن و توی دلم یه چیزی بهم میگفت "عطا این دختر همونی که خودت میخوای!!"
_یعنی تو نمیای دنبال خونه بگردیم؟
شالش و جلوتر کشید ...
_ما که بهم محرم نیستیم...من با تو کجا پاشم بیام؟

@romangram_com