#دلهره_پارت_88

_این یه نمونه از اخلاق خوبش بودا...بدتر ازاینم میشه!
لبخند زدم و لیوان چای رو از روی میز برداشتم...بدخلقی هاش نمک گیرم میکرد...
_میخندی؟
_خب حق داره...
سرشو به تاج مبل تکیه داد
_اخلاقت زمین تا آسمون با من فرق میکنه عطا...تو خیلی خونسردی...یه دندگی ساغر شبیه مهتاست...هرچند بچگانه تر از اون...اما تحمل اینجور آدم ها سخته...گوش کن به حرفم
سرم و پایین انداختم و به دونه های چایی ته لیوان خیره شدم.
_من پای انتخابم واستادم سهراب...پشیمونم نکن...
پوفی کشید و سرچرخوند...
_تا الان باید آروم شده باشه...برو باهاش حرف بزن که غذارو بیارن من منتظرتون نمیمونم.
بلند شدم اما...
_خب نمیشه ساغر خانوم بیاد پایین حرف بزنیم؟ شاید دوست نداشته باشه برم تو اتاقش
کنترل تلوزیون و به دست مخالفش داد و گفت
_تا الان آروم شده...سه چهار دقیقه تو لاک خودش بذاری حالش جا بیاد...برو سراغش فقط قبلش در بزن!
سری تکون دادم و دستی به پیرهنم کشیدم...امروز به خودم رسیده بودم...میخواستم مرتب و رسمی تر به نظر بیام...
دور از چشم سهراب که انگار اصلا از این کارها خوشش نمی اومد..توی یه بشقاب چنتا شیرینی گذاشتم و دو تا چایی ریختم...موقع بیرون اومدن از آشپزخونه کف دو دستشو بالا و پایین کرد و ناسزایی بارم کرد...
من هم روش خودم رو داشتم...اون هم نسبت به کسی که دوستش...
تقه ی آرومی به در اتاقش زدم...با تقه ی دوم "یالا" گفتم...با تاخیر در اتاقش رو باز کرد...شال آبی روشنی سرش کرده بود و مانتوی توی تنش هم عوض شده بود ...
_اجازه هست؟
سرشو بلند نکرد تا نگاهم کنه...تنها از جلوی در کنار رفت و در و باز کرد...
وارد اتاقش شدم...فرش شیش متری صورتی با تخـ ـت یه نفره و میز تحریر و کمد همرنگش فضای شادی به اتاقش داده بود...کم کم به رنگ های محبوبش میرسیدم...
سینی چای و روی میز میگذاشتم که روی تخـ ـتش چهار زانو نشست و خرس بزرگی و بغـ ـل کرد...
با اجازه اش صندلی میز تحریرش و عقب کشیدم و با فاصله از تخـ ـت رو به روش نشستم.مثل بچه هایی که یه دوست بی وفا عروسکش رو بی اجازه برداشته نگاهم میکرد...طلبکارانه توام با اخم...
_اتاق قشنگی داری...
لب هاشو به کله ی خرس فشار داد و از بالای چشم هاش نگاهم کرد
‑میدونم.
کف دست های عرق کرده امو بهم زدم...سخت بود سر حرف و باز کردن...نمیتونستم رفتارش رو پیش بینی کنم...ساغر کمی متفاوت با حدس و گمان من بود...

@romangram_com