#دلهره_پارت_87
سهراب سمتم اومد...منتظر بوم عطا جواب بده...دوباره نگاهش کردم...دستش روی لبش بود...حالم از تسبیحش که منو یاد اون روز تو امامزاده مینداخت بهم میخوره!
_الان ناراحت نیستی مامان مولودتو تنها گذاشتی؟
سهراب بازوم و محکم گرفت و فشار داد
_برو تو اتاقت
چشم هاش غمگین بود...اما نه به اندازه ی چشم های من...
_من بدموقع مزاحم شدم...حال ساغر خانومم خوب نیست...بهتره برم.
کتش رو از روی مبل برمیداشت که سهراب به سمتش رفت...
_بیرون از اینجا که نمیتونی باهاش حرف بزنی...خودت گفتی منم بهت گفتم امروز بهترین فرصته واسه زدن حرفات...حالا میخوای بری...بسلامت...با خودته...منتهی بعدش پشیمون بشی من دیگه خودم و دخالت نمیدم.
پس خواست عطا بوده که بیاد اینجا...پس میخواد بازم باهام حرف بزنه؟
پله هارو تند و سریع بالا رفتم و در اتاقم و محکم بهم کوبیدم...کلافه شده بودم...با زدن اون حرف ها به عطا خودم و کوچیک کردم...نه؟؟
صدای حرف زدنشون از پایین می اومد...دلم میخواست یه پارچ آب یخ روی سرم خالی کنم تا شاید حالم جا بیاد...دیدنش کفریم کرد...سکوتش...اون مدل نگاه کردنش...حتی انگشت های دستش که دونه های تسبیح و پایین مینداخت...
"عطا"
تقصیر خودم بود که مامان مولود و جلوی ساغر خراب کردم...بد جلوه دادم...حتم دارم این دختر با خودش گمان میکنه که حرف های من نیمی اش از رفتارهای اونه...نباید وقتی تصمیم قطعی نگرفته بودم پاپیش میذاشتم که حالا بابت اشتباه من این دختر بهم بریزه...عذاب بکشه...
تازه میفهمم گره ای که به کارم افتاده از کجا آب میخوره...تمام این سنگین گذشتن های این چند روز...هر مشکلی که پیش روم قرار میگیره به خاطر دلی بود که شکستم...
چه اصراری داره که بروز نده توی دلش چه خبره...منکه میدونم میخواد با این حرف هاش نشون بده که از من متنفر شده...اما مگه میشه...مگه میتونه...مگه میذارم...
اومدم که درستش کنم...که خرابکاری قبلم رو راست و ریست کنم...این همه مدت با خودم کلنجار رفتم...کلمه به کلمه کنار هم چیدم تا بتونم صحیح و منطقی صحبت کنم...
عارف و یلدا خانوم پیش مامان مولود میان...با هردوشون حرف زدم...یعنی پیشنهاد خودشون بود...با خودم فکر میکردم که شاید یلدا خانوم راضی نباشه به اینکار اما روزی که باهاش تنهایی و بدون حضور عارف حرف زدم گفت که از خداشه از پدر و مادرش خودش برای مدتی دور بشه و بتونه با عارف زندگی بی حاشیه ای رو پیش ببره...ته دلم خداروشکر کردم که تو این میون قضیه طلاقشون که تقریبا هر سال یکباری و ازش حرف میزنند منتفی شده و جای امیدواری داره...
قسم و آیه دادمشون که اگه به خاطر من اینکارو میکنند یا ته دلشون راضی نیست بهم بگن...دوست نداشتم مامان مولود ذره ای اذیت بشه...با اینکه یلدا خانوم همیشه با تمام احترام با مادرم برخورد میکرد بازم نگران بودم...
حتی نگران صدای بلند عارف ...هر دو قول دادن...حتی قسم خوردن که به خواست و اشتیاق خودشون اثاث کشی میکنند...
از حقم نگذریم مامان مولود خوشحال شد...حداقل از بابت دوری خودم خیالم راحت شد که با وجود عارف و شیرین بازی هاش دلتنگی مامان هم نسبت به من کمتر میشه...
کمتر میشه...
دیروز به چند تا بنگاه سر زدم...قیمت های اجاره ی منطقه ی خودمون به نسبت خوب بود...میتونستم خونه ای شصت متری اجاره کنم...نوساز!...
با دختری که امروز من دیدم...پیدا کردن خونه ام هزار مکافات به همراه داره...به گمونم فکر های من به درد خودم میخوره و بس...
قبل ترها فکر میکردم ساغر راضی به زندگی پیش مادرم میشه...اما نشد...
حالا هم فکر میکنم حاضر به زندگی توی خونه ی شصت متری تو منطقه ی خودمون میشه که اونم به گمونم منتفیِ...
_چاییت سرد شد...
سهراب پا روی پا انداخت و دوباره با اخم این چند وقت نگاهم کرد
@romangram_com