#دلهره_پارت_86

_زودبرگرد...هوا تاریک شده...کی رفتی؟
نگاهم به آسمون افتاد...حوصله خونه نداشتم...اصلا حوصله مامان مونس و حرف های قلبه سلمبه اش و...حوصله حاج بابا و حرف های سنگین و بزرگونه اش...
_میام حالا...
_میگم پاشو بیا خونه...حاج باباهم رفته خونه سامان اونا شام پیشش میمونن...بیا میخوام غذا از بیرون بگیرم...بگو چی میخوری...
اصلا گشنه ام نبود...حتی داشتم میترکیدم...شکمم حسابی باد کرده بود و در مرز انفجار بودم...
_شیشلیگ و ته چین! الانم میام...
نباید کم میاوردم...این بره یکی دیگه میاد...دختر حاج آقا سرمدی که رو دست مامان باباش نمیمونه...اصلا عطا کی بود که من به خاطرش بی غذا بشم...بشینم گریه کنم...اصلا بغض کردن واسه اونم ارزش نداشت...یعنی نداره...
اشک هامو پاک کردم و کیفم و برداشتم...قدم زنون تا خونه رفتم...موبایلم زنگ خورد اما میدونستم که سهرابه...کلید و توی قفل چرخوندم...
تا در حیاط و بستم یه باد خیلی شدیدی به صورتم خورد و شال از سرم افتاد...حاج بابا که خونه نبود...گیر نمیداد تو حیاط شال بذار سرت تا کسی نبینه موهاتو...
سهراب پرده ی پذیرایی و کنار زد ...با سرتکون دادنم بهش سلام کرد و اون برام دست تکون داد...نزدیکش که شدم از پشت پنجره به شالم اشاره کرد...برو بابای بلندی نثارش کردم و دل اصلی خونه رو باز کردم...
خم شدم و بندهای کفشم و باز کردم...
_سلام!
از در اصلی تا پذیرایی خونه به اندازه یه دیوار دراز و آجری رنگ فاصله بود...سلامی که شنیدم برای سهراب نبود...مهمون داشت؟
اروم آروم دیوار و طی میکردم که سهراب انتهای دیوار ...دست به جیب ظاهر شد...
_مهمون دارم!
جدی و با تحکم باز به شالم اشاره کرد...با حرص دندون هامو ساییدم و شالم و بی قید روی سرم انداختم...پس سلام برای جناب مهمون بود...
سرم و پایین انداختم وقتی که به سهراب رسیدم...به دوستش که نمیدونستم دقیقا کجا وایساده سلام کردم...
دقیقا کجا وایساده سلام کردم...
خواستم برم سمت پله ها که...فضولیم گل کرد ببینم کیِ که سهراب آوردتش خونه...وقتی برگشتم...با دیدن چهره ی عطا...با حرص نگاهم و به سهراب رسوندم...سیب گاز میزد که گفت
_عطا امشب مهمون منه...!
عطا سرشو بالا آورد و با دیدن من وسط پله ها و صورت برافروخته ام از روی مبل بلند شد
_ببخشید مزاحم شدم...خوبید؟
خوبم؟...این سوال بود که میپرسید...چقدر حالش خوب بود...لباس های مرتب...سر و وضع درست و حسابی...انگار اون منم که جواب منفی شنیدم...نه این آقازاده...
سهراب با چشم و ابروش میخواست حالیم کنه که حرفی نزنم...اما...
_مامانتو تنها گذاشتی اومدی خونه ی ما؟
چشم هاش گرد شد و لب گزید...دست به ته ریش مزخرف صورتش کشید ...
_ساغر میفهمی چی میگی؟

@romangram_com