#دلهره_پارت_85

_ساغر ...؟
گوشی و از صورتم فاصله دادم و با پایین لباسم اشک هامو پاک کردم...
_مامانت مثل تو فکر نمیکنه...امروز کلی با من گفت و خندید اما تو اشکمو درآوردی...
متوجه گریه ام شد...شایدم از قصد یه طوری گریه کردم که بفمه چقدر ناراحتم کرده
_ساغر خواهش میکنم گریه نکن...حال منو بدتر از این نکن...از دیشب تا حالا پلک روهم نذاشتم...من از دستت نمیدم...فقط بذار یه مدت فکر کنم...بذار خودم تصمیم بگیرم که بعدا یه وقتی تو زندگی نندازم تقصیرت...میفهمی چی میگم؟
نمیفهمیدم..اصلا دلیل این همه وابستگی رو نمیفهمیدم...اصلا نمیخواستم بفمهمم و درک کنم...چی فکر میکردم و چی شد...گند زدی به همه چی عطا خان...گند!
_تو باید قبل از اینکه بیای سراغ من فکر اینجاشو میکردی عطا خان...حالاهم نمیخواد به خاطر من و خواسته ام عذاب وجدان بگیری...بگرد شاید تو فک و فامیل و همکارا یکی و پیدا کردی که با مادرت زندگی کنه و جیکش درنیاد...فقط بدون دلم و شکستی...حلالت نمیکنم نامرد!
گریه امون و برید...گوشی و قطع کردم . باتری و از پشتش بیرون کشیدم...اینم از عطایی که فکر میکردم قراره باهاش زندگی کنم...مردی که این همه به مادرش وابسته اس میتونه سایه ی سر باشه؟ میتونه تکیه گاه باشه؟...منکه نگفتم بریم کره ی مریخ...فوقش یه کوچه بالاتر خونه میگرفتیم...خودم هر روز میرفتم پیشش...عطاهم می اومد خونه مادرش بهش سر میزد دوتایی برمیگشتیم خونه امون...منکه فکر اینم کردم باید این حرف هارو بشنوم؟...
دو روز از جواب منفی من به عطا میگذشت ...! دو روز که برای من اندازه دو سال گذشت!
مامان مونس وقتی به مادرش زنگ زد دوییدم تو اتاقم و با تمام زورم انگشت هامو توی گوشم فشار کردم تا نشنوم...دلم برای دل شکستن مادرش می سوخت...وقتی ام که مامان اومد توی اتاقم با ناراحتی گفت که مولود خانوم باورش نمیشده جوابت منفی باشه...
حقم داشت...دو سه روز بعد از حرف زدن با عطا و دیدن مادرش به مامانم گفتم که عطا سر حرفش مونده و منم دست از خواسته ام برنمیدارم...عطا زنگ نزد منم به مامانم گفتم "نه"
میگم این دو روز قد دو سال گذشته چون عطا بهم زنگ نزده!! انگار خودش هم با این ازدواج مخالف بود که با جواب منفی من خیالش راحت شد...سهراب هیچی نمیگفت...هیچی...نه نظری...نه مخالفتی...همه حرف هامو با سامان و نرگس میزدم...
نرگس سعی میکرد راضیم کنه یا نظرمو برگردونه اما سامان نظرش با من یکی بود...
تو همین شیش هفت روز...مثل تمام وقت هایی که عصبانی میشم و استرس میگیرم مثل چی غذا و تنقلات خوردم...درست مثل امروز صبح...بعد دو تا شکلات صبحانه ای که خوردم با چایی بعد صبحونه ام دو تیکه بزرگ کیک خوردم...
لج کرده بودم...با همه...با عطا و اون علاقه ی بیخود و مسخره اش به مادرش...با سهراب و اون سکوت مسخره و حرص دربیارش...با مامانم که یه کلام نمیگه آره یا نه...با حاج بابا که تو این مدت جز دو سه کلمه بیشتر باهام حرف نزده
هر روز کارم این شده بود...روی مبل نزدیک آشپزخونه میشستم و هر نیم ساعت یه ساعت میرفتم سراغ یخچال...هر چی میخوردم سیر نمیشدم...یا انگار اون مزه...یا اون خوراکی چیزی نبود که من دلم میخواست....درست مثل اتفاق های این چند وقت...
هر شب کارم میشد خوابیدن نزدیک دستشویی و بالا آوردن هر کوفتی که از صبح خورده بودم...
چند روزی میشد که پامو بیرون نذاشته بودم...با رفتن مامان مونس به خونه ی سامان ...حاضر شدم و بعد چند وقت تصمیم گرفتم برم بیرون...شاید به قول حاج بابا بادی به کله ام میخورد که خوب میشدم!
نیمکت خالی پارک دهن کجی میکرد...نیمکت پر پارک و اون دختر و پسری که مشغول حرف زدن بودن بهم دهن کجی میکرد...
خودمم نمیدونستم چه مرگم شده...
نشستم روی نیمکت و به گل و درخت رو به روم نگاه کردم...بغض کردم...اشک ریختم...بدجور احساس میکردم که کسی دوسم نداره...بدجور احساس میکردم تنهام و کاش عطا مرد بود و میموند تا تنهایی منو پر کنه...
همه این بدجورها بدجور به سراغم اومده بودن...
منکه دوسش نداشتم!...فقط...فکر کردم...که دوست داشتنش...دوست داشتنیِ!
با صدای زنگ موبایلم اون همه ناامیدی به یه کوه امید تبدیل شد...! اما...
_چیِ سهراب؟
_کجایی؟
_بیرون...پارک

@romangram_com