#دلهره_پارت_82

دست هامو توی دستاش گرفت...انگشتر عقیق توی دستش خیلی قشنگ بود...
_راستش...چی بگم...عطا پسرخوبیِ...با ایمانِ..مهربونه...کار و زندگیشم که خوبه...
خواستم قضیه خونه رو بگم که روم نشد..سکوت کردم و خودش به روم لبخند زد
_دیشب...عطا اعتراف کرد که یه حرفی زد که خواستِ من نیست!...
سرم و بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم..پس جواب ندادن های دیشبم کار خودش و کرد...همینه!
_ببین دخترم...منم یه روز عروس بودم...عروس یه خانواده ای که وضع چندان مناسبی نداشتند...هفت سال کنار مادرشوهرم و جاریم زندگی کردم...مادرشوهرم بهم بدی نکرد...محبتش همیشه همراهم بود اما زندگی با جاری توی یه خونه...برای منکه جز بحث و جدل چیزی نداشت...اینارو بهت میگم که بدونی منم دوست ندارم با عروسم زندگی کنم...نه اینکه تو خدایی نکرده بد باشی...نه مادر...بحث اینه که تو اول زندگیت دوست داری راحت باشی...دیر بخوابی دیرم بلند شی...لباس های خوشگل خوشگل بپوشی و برای شوهرت دلبری کنی...برید بیرون و گشت و گذار داشته باشید...خوش باشید و راحت بگید و بخندید...
با خجالت سرم و پایین انداختم...
_عطا بیش از حد نگران منه...من از پسِ خودم برمیام...بهش گفتم اگه ساغر جوابش مثبت باشه باید یه خونه هرجایی که تو دوست داری برات بگیره...امروزم اومدم تا هم خیال خودم و راحت کنم هم خیال پسرمو...
صدای به جوش اومدن چایی ساز و شنیدم...حالا که همه چی داشت خوب پیش میرفت نیازی نبود نگرانی به دلم راه بدم...
_برم چایی دم کنم؟
خنده ی روی لبش کش اومد...
_برو قربونت برم...بیام برات خودم صبحونه آماده کنم؟
بلند شدم و با شرمندگی از این همه محبتش گفتم
_نه اختیار دارید...صبحونه خور نیستم...چایی و خرما و شیر و یه تیکه کیک بستمه!
نمیدونم چرا گوشه ی لبش و گاز گرفت...میخواست نخنده؟
_چایی از دست عروس خوردن داره.
با خنده سمت آشپزخونه رفتم...چایی و دم کردم و برگشتم پیشش...باهم حرف زدیم...از روزهای خودم گفتم...از مدرسه بگیر تا کلاس زبان...درباره ی همسایه ها و عروس و فامیلشونم حرف زدیم...مامان مولود کاملا برعکس مامان خودم بود...نه نمیاورد تو حرف زدن و گوش دادن...خیلی با حوصله تر از مامانم به حرف هام گوش میداد...اونم از خودش گفت و جاری...حسابی ازش تعریف و تمجدید کرد..اونقدر که فکرکنم فهمید حسودیم شده چون بهم گفت من از اون بهترم چون قراره زن عطا بشم...
بهترم چون قراره زن عطا بشم...
منم تا تونستم آمار یلدا خانوم و ازش گرفتم...اون تحصیلکرده بود...هرچند عطا تحصیلاتش از برادرش بیشتر بود..خب پس فردا بی سوادیم و تو سرم میزد منم تحصیلات نداشته ی شوهر انتخابیشو تو سرش میزدم...
درباره ی نرگس و سامان بهش گفتم...ولی نمیدونم چرا نشد درباره ی طلاق مهتا و سهراب حرفی بزنم ترسیدم یهویی به خودش بگه اینا تو خانواده اشون طلاق مده...
چایی رو خیلی قشنگ و تمیز تو خوشگل ترین لیوان های مامان مونس ریختم و آوردم..از شیرینی که آورده بود هم توی یه بشقاب چیدم...
_عجب چایی گذاشتی دختر...
خوشحال از تعریف و تمجدید مادرشوهر مهربونم لبخند زدم
_نوش جونتون...میگم چایی خوردیم بریم تو اتاق من عکسای بچگیم و نشونتون بدم؟ اینقده اونموقع لاغر و بامزه بودم که نگو...
گفتم حالا من و با این لباس خواب مسخره دیده فکر نکنه همیشه همینطورم...اون وسط مسطا عکسای عروسی سامانم نشونش میدادم کلی کلاس میذاشتم...گ*ن*ا*ه داره ...معلومه دلش به عطا خوشه..نباید دیدشو نسبت به عطا و سلیقه اش تغییر میدادم...خب مادره دیگه...یهو ته دلش آه میکشه میگه خدایا این چه عروس کثیف و زشتی بود به من دادی...!
_مادر یه نگاه تو آینه به خودت بنداز...تو خیلی قشنگی...قد و بالاتم که کم دلبری نمیکنه...من به سلیقه پسرم شک ندارم
نیش بازم و هیچ جوره نمیتونستم جمع کنم...غش غش خندیدم...لپم و کشید

@romangram_com