#دلهره_پارت_81
لبخند دلنشینش همون اول یخم و آب کرد...
_سلام دختر قشنگم...مادر خواب بودی؟ حلالم کن تروخدا
جعبه شیرینی که سمتم گرفته بود و ازش گرفتم و با خجالت مصلحتی گفتم
_راستش یه ساعت میشه بیدارم حس و حالش نبود لباس هامو عوض کنم و موهامو شونه کنم
دستشو روی شونه ام گذاشت و به چشم هام با خنده نگاه کرد
_مادر من بعد شصت و شیش سال زندگی هنوز یه ساعته اول توی جام غلت میزنم...
خنده هاش حس های شیطنت ام و بیدار میکرد...
_بفرمایید بشینید تا من یه چایی بذارم.
چادرش و هنوز از سرش درنیاورده بود که گفت
_مونس خانوم خونه نیست؟
دستمو پشتش گذاشتم و همینطور که به سمت مبل ها میرفتیم گفتم
_نه...مامان رفته امام زاده باباهم پیش دوستش...راحت باشید
چادرش و روی شونه اش انداخت و روی مبل نشست...روسری روشن بهش می اومد...
تازه متوجه نگاه هاش به قد و قواره ی زوار رفته ام شدم...دلم میخواست جعبه شیرینی و یه طوری بگیرم که هیچجام به چشم نیاد...با این لباس عروسکی و تاپ باز خب معلومه چاق تر به نظر میام...
_با اجازتون من برم چایی بذارم
پشتمو بهش کردم و با قدم های سریعم وارد آشپزخونه شدم...گر گرفته بود صورتم...چه شانسی آوردم بدنم مو نداشت...وای این سه تا دونه کی رو ساق پام دراومد؟؟
تکیه دادم به کابینت پشت سرم...
وای خدا..تو میخوای منو بی آبرو کنی؟...یعنی دیده موهای پامو؟؟...خب من اصلا بدنم کم موئه وگرنه احتمال این فاجعه ی سه دندونه رو زودتر میدادم...
نه...مطمئن باش ندیده ساغر...بنده خدا باید با این سن و سال چشم هاش ضعیف باشه...تو ندیدی این موهارو ...حاج خانوم ببینه؟
وای اگه لنز گذاشته باشه چی؟؟...ای خدا به دادم برس تا پس نیفتادم...باید هرچه زودتر برم لباسم و عوض کنم..اینطوری نمیشه...
چایی ساز و پر آب کردم و از چایی توی کابینت توی قوری ریختم...وقتی بیرون اومدم دیدم چادرشو کامل از سرش برداشته و روسریشم روی شونه اش انداخته...عجب موهای سفید و یه دستی داشت...
_من برم لباس هامو عوض کنم برگردم...
_نه مادر...همین خوبه..بیا بشین که الان بهترین وقته واسه حرف زدن...بیا دخترم.
با تعلل و کمی خجالت کنارش نشستم...چه بوی خوبی بیداد...یه خورده به مشامم بیشتر فشار آوردم و دیدم که منم کم بو خوب نمیدم...عطری که سامان برام خریده بود از اون گروناست که بوش تا یه هفته ام نمیره...
_دیروز فرصت نشد من و تو دوتایی بشینیم حرف بزنیم...نظرت درباره ی پسر من چیِ؟
یه راست رفت سر اصل مطلب...یاد حرف عطا افتادم که گفت باید با مادرش زندگی کنیم...با اینکه زن مهربونی بود اما خب دلم نمیخواست ...تو خونه ی خودمون یه عمر مراعات بابام و داداشمو کردم که لباس باز نپوشم..ال نکنم..بل نکنم....اگه قراره خونه شوهرمم مراعات دیگرون و بکنم که پس برم بمیرم...
_نمیگی به من؟
@romangram_com