#دلهره_پارت_80
چپ چپ نگاهم کرد...درست مثل سهراب...
_تو و کمک کردن؟ آخرِ زمون شده؟
به کابینت پشت سرم تکیه دادم و با لب و لوچه ی آویزون نگاهش کردم
_مامان عطا گفت باید چند سال با مادرش توی یه خونه زندگی کنیم! میشه؟
چند ثانیه ای نگاهم کرد...دوباره مشغول اینور اونور کردن برنج ها شد...
_دخترای این دوره زمونه نمیتونند...ولی من و بابات اگه پنج سال با مادرش زندگی نمیکردیم نمیتونستیم پول پس انداز کنیم...اصلا نمیتونستیم همو تحمل کنیم! اونا هوامون و داشتند...کمکمون میکردند...مادر عطا هم زن ِ مهربونیِ...اگه برات عطا قابل قبوله و ارزش داره پس سختی های کنارشم باید تحمل کنی...نمیشه که همه چی به خوبی و خوشی باشه...مشکلات همیشه هست...اما بدون نظر من نسبت به این خانواده خوبه...
نچی کردم و بلند شدم...با مامان مونسم نمیشد حرف زد...دنیای من و مامانم باهم فرق میکرد...
پشت کامپیوتر برای خودم وب گردی میکردم که صدای پیامک گوشیم دراومد...پیامک و باز کردم...از طرف عطا بود...
"امروز ناراحتت کردم؟؟"
نفسم رفت...چقدر خوب بود که منو میفهمید...چقر براش مهم بودم..
سریع جواب دادم
"فکرشو نمیکردم همین اول به مشکل بخوریم"
دل تو دلم نبود تا جواب داد
"تو به این موضوع کوچیک میگی مشکل خانوم؟"
پس سر حرفش مونده بود...دوست ندارم رو حرفی اینقدر تاکیید کنه...جوابش و ندادم...بهم همون پیام و دوباره فرستاد...بازم جواب ندادم...وقتی رو گوشم میس کال انداخت خندیدم...بعید بود از پسری مثل عطا این میس کال بازی ها...اما من دوست داشتم...اینکه براش مهمم...اینکه به حرفم اهمیت میده....اینکه ناراحتیم ناراحتش میکنه...کم نیست...
شام و تو اتاقم خوردم...سامان بهم زنگ و بهش از عطا و حرفاش گفتم...بهم گفت سر حرفم بمونم...حداقل بگم یه خونه نزدیک مادرش اجاره کنه اما تو یه خونه نباشیم...سامان حق و بهم داد...
هر پنج دقیقه یه بار گوشیم و چک میکردم که ببینم عطا پیغام داده یا نه...جز آخرین باری که زده بود "قهری" دیگه هیچی نزد...
ساعت ده بود که از بس خمیازه کشیدم مامان مونس بهم گفت برم بخوابم...همینکه وارد اتاقم شدم دیدم چراغ گوشیم روشن و خاموش شد...خودم و انداختم روی گوشی...باورم نمیشد عطا دوبار بهم زنگ زده...
گوشیم و روی سایلنت گذاشتم و به هر جون کندنی بود خودم و خواب کردم...صبح مامان مونس رفته بود امام زاده و باباهم قرار بود به یکی از دوستاش سر بزنه...
فقط من توی خونه بودم و یه جورایی جرئت نداشتم برم سمت گوشی موبایلم...میدونستم این عطا با اون زبون چرب و نرمش...با اون حرف های قشنگش یه شیره ی درست و حسابی سرم میماله...ساعت یازده بود که صدای زنگ خونه رو شنیدم..اگه از اهالی منزل بودن که خودشون کلید میبردن چون اخلاق منه تنبل و خوب میدونستند که از اتاق خودم دل نمیکنم و اون همه پله رو پایین نمیام تا درو باز کنم.
وقتی برای سومین بار صدا توی خونه پیچید با تعلل از پله ها پایین اومدم...شلوارک تا روی زانوی لباس خوابم تو تنم پیچ خورده بود که به آیفون رسیدم...یه خانوم بود که فقط چادرش و میدیدم...به موهای پخش و پلای سرم دست کشیدم و تاپ و شلوارک و توی تنم صاف و صوف کردم...همه اش منتظر بودم به دوربین نگاه کنه اما اینکارو نکرد و دوباره زنگ زد...
آیفون و برداشتم..
_بفرمایید؟
روشو که سمت دوربین کرد با دیدن مادر عطا دستم لرزید و گوشی از دستم افتاد...داشت باهام حرف میزد اما من فقط حرکت لب هاشو میدیدم که سریع به خودم اومدم ..گوشی و برداشت و با یه بفرمایید داخل درو باز کردم.
وسط پذیرایی خونه به آینه قدی رو به روم خیره شدم...موهای ژولیده ی شونه نکرده..تاپ و شلوارکی روش پر بود از عکس عروسک های فیلم های خارجی...درست مثل مونگل هایی که از تیمارستان فرار کرده باشند به نظر میرسیدم که خیلی زود در اصلی خونه رو زد...
تنها کاری که تو اون مدت کوتاه میتونستم انجام بدم این بود که لباس هام و توی تنم مرتب کنم و سریع کف دست هامو به موهای مجعدم بکشم...وقتی دستگیره ی درو پایین کشیدم خداروشکر کردم که حداقل صورتم و با اون همه تف های ریخته رو چونه و گوشه ی لـ ـبم شستم!!
_سلام حاج خانوم...
@romangram_com