#دلهره_پارت_79
برای خوردن چای مامان مونس صدام زد...از قصد کنار سهراب نشستم...اگه سامان هنوز مونده خونه امون حتما با اون یا نرگس حرف میزدم...به هرحال حرف زدن با این دوتا آسونتر از سهراب و مامان مونس بود...
_داداشی...
محو فیلم دیدن بود که با پچ پچم دم گوشش سرشو به هول چرخوند...
_ترسیدم!
خودم و بهش نزدیک کردم و دور از چشم های بابا بهش گفتم
_میای بریم تو حیاط باهم حرف بزنیم؟
یه طوری نگاهم میکرد انگار من به ماهان جواب مثبت دادم!!
_چیکار داری؟
با التماس آستین لباسش و کشیدم
_بیا خب...کارت دارم
به زور خودش و تکون داد و بلند شد...برای خودمون چایی و شیرینی برداشتم و رفتم توی حیاط...روی صندلی نشستم که موبایلش و روی میز گذاشت و نشست
_بگو...
_نمیخوای بپرسی چی گفتیم چی نگفتیم؟
_به من ربطی نداره ساغر...به عطا گفتم به توام میگم...زندگی شما دوتا اصلا به من مربوط نیست...فکر نکنید چون باعث آشناییتون بودم همه ی مسائلتونم به من مربوط میشه...
نخیر...امروز همه از یه دنده ی دیگه از خواب بلند شده بودم...از دنده ی دوست نداشتن ِ من
_خب اون میگه باید چند سال اول با مادرش تو یه خونه زندگی کنیم...من نمیدونم باید انجام بدم یا نه...به اندازه یه برادر که میتونی کمکم کنی؟
لیوان چایشو برداشت ...وقتی اینطوری نگاهم میکرد احساس حماقت و پوچی بهم دست میداد...
_مادرش زن خوبیِ..اما یه بیماری داره که نمیتونه از دستاش زیاد کار بکشه...تو اگه از مادرشم خونه ی جدا بگیری باز عطا اول سراغِ مادرش میره...مگه یه خونه بگیره که یکی از طبقاتش شما باشید یکیش مادرش...که اونم میدونم اونقدرها پول نداره...اون خونه ام ارث برادرش هم هست...باید سهم اونم بده...نمیتونه دو طبقه بخره...اهل اجاره نشینی و این حرف هام نیست...
کم مونده بود بزنم زیر گریه...وقتی سهراب میگه نمیشه یعنی نمیشه...یعنی باید با مادرشوهر تو یه خونه زندگی کنم...یعنی عطا تموم شد رفت
_خب بابا برامون خونه نمیگیره؟
چاییشو میخورد که با کمی عصبانیت گفت
_حاج بابا برای سامان خونه نخرید...اونوقت واسه تو بگیره؟ بعدم فکر کردی عطا راضی میشه به این کار؟...میگم بچه ای بهت برمیخوره!
با سهراب نمیشد حرف زد...
_چی شد...پاشدی؟
لیوان چاییمو برداشتم و به داخل خونه برگشتم...باید میرفتم سراغ مامان مونس...
تو آشپزخونه مشغول برنج پاک کردن بود که کنارش نشستم...
_مامان مونس کمک نمیخوای؟
@romangram_com