#دلهره_پارت_78
یعنی اون میدونست من دارم به چی فکر میکنم؟ به اینکه شاید دلم بخواد لباس های باز و لخـ ـتی بپوشم برای شوهرم و حسابی آرایش کنم..به اینکه وجود مادرش معذبم میکنه و قفل؟؟
_تو زن نیستی...! مردی...برات راحته...اما من اول ازدواجم دوست ندارم مراعات کنم ...آخه..نمیتونم الان همه چی و بهت بگم اما قبول کن که کار هرکسی نیست...مادر شما هرچقدرم خوب باشه باز مادرشوهره!!
لبخندش جمع شد...اخمی روی پیـ ـشونیش نشست
_حرف از زندگی با مادرم زدم شدم شما؟؟
امان از دست تو عطا...از کل حرف من همون اسم مخاطب و شنیدی و بس؟
_حرفم و قبول داری یا برات باز کنم؟
اخم هنوز روی صورتش بود...
_من نمیتونم مادرم و تنها بذارم ساغرجان!...دور که میشم ازش دلم میگیره...درکم میکنی خانوم؟
شنیدن اسمم...از زبون عطا...
بالا پایین شدن صداش موقع خانوم گفتن...
اه...چرا نمیتونم جلوش حرفم و به کرسی بنشونم؟ چرا کم میارم وقتی اسممو میگه...؟؟
چرا کوتاه میام وقتی اینطوری به چشم هام زل میزنه و مظلوم میشه؟
نباید کم بیارم..باید بگم حرفی که مال دلمه...نمیتونم کنار مادرشوهرم با عطا زندگی کنم...بابا شاید دلم بخواد شوهرم که از سرکار میاد خونه بپرم سرو کولش و ماچش کنم...میشه جلوی چشم های مادر عطا قربون صدقه ی پسرش برم؟ اونم زنی که مثل مادرم مذهبی به نظر میاد؟
_عطا نمیشه...یعنی سخته...بذار درباره اش فکر کنم...
نا امید شد انگار...با ناراحتی نگاهم کرد
_یعنی جوابم به جوابت درباره ی این قضیه بستگی داره؟
کلافه بودم از اسمی که با صدای عطا توی ذهنم وول میخورد..."خانوم...ساغر...ساغرج ان..."
پس زدم صداهارو
_آره...تو که سر حرفت هستی؟
دست مشت شده اش رو از روی میز برداشت ...
_سرهمه ی حرف هام...مجبوریم چند سال یا حتی برای مدتی با مادرم زندگی کنیم...
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم ...فکر اینجاشو نکرده بودم...فکر اینکه عطا نمیتونه از مادرش دور بمونه...یعنی همه چی تموم شد؟؟
حرف عطا ...حسابی خونه ی آرزوهامو خراب کرد و از همه پاچید...باید با مامان حرف میزدم...باید نظر اونم میپرسیدم...نمیشه که از اول حرف حرفِ عطا باشه...منم آدمم...منم عقیده و نظر دارم...باید گربه رو دم حجله بکشم وگرنه از الان رو سرم سوار میشه و اونوقت نمیتونم ازش چیزی بخوام...همیشه ی خدا باید بگم هرچی تو بگی و چشم...
من زنِ چشم گفتن نیستم...خونه ی بابام کی گفتم که بعد ازدواجم بگم...
رو تخـ ـتم ولو شدم..آخه عطا ناراحت شد وقتی دیگه باهاش حرف نزدم...وقتی بهش گفتم بریم پیش بقیه مخالفت کرد و گفت حرفاش مونده...منم بهش گفتم بذار از خونه ی اول ردشی واسه ادامه ی حرفات وقت هست...خب راست گفتم دیگه...زندگی با مادرش بزرگترین مشکل میشد...
خرسم و بغـ ـلم کردم و لحافو روی سرم کشیدم..مادرش موقع بیرون رفتم صورتم و بـ ـوسید ...زن مهربونی به نظر می اومد اما جون به جونش کنی بازم مادرشوهره...بازم به پسرش تعلق داره...همین مامان مونس...با همه ی خوبی هاش چه اون زمان که مهتا بود چه الان که نرگس هست میدیدم و میبینم که بعضی وقتا علیه عروس هاش حرف میزنه...
یکی دوساعت فقط تنهایی با خودم سر کردم...حتی حرف های اون شب عطارو که توی یه کاغذ نوشته بودم از دیوار کندم و مچاله اش کردم...خوشم نیومد...خیلی مامانیِ...دخترا اینطورین...اینکه از شانس من عطا هم مامانیِ دیگه نمیدونم باید چی بگم...
@romangram_com