#دلهره_پارت_77
_نظر سهراب و نپرسیدم...خودت...قبولم داری؟ میتونی بهم اعتماد کنی؟
_من؟...خب...نمیدونم...الان که نمیتونم بگم...باید چند وقت بگذره...بیشتر رفت و آمد کنیم...اما...
_اما چی؟
از اینکه یهو اومد وسط حرفم جا خوردم..با تعجب نگاهش میکردم که گفت
_ببخشید...!
_من دوست دارم زندگی راحت داشته باشم..بدون هیچ مشکلی...از لحاظ مالی...عاطفی...هرچی راحت باشم...دوست ندارم کسی تو زندگیم فضولی کنه..نظر بده...سهراب میگه من بچه ام اما بالاخره که باید بزرگ بشم...حالا اینکه یه وقتایی مثل بچه ها میشم خودم قبول دارم...ولی...
مکثم باعث شد سرشو بلند کنه و به چشم هام خیره بشه...
_ولی چی؟
موزیانه خندیدم...
_ولی خودت گفتی که یه عشقی میخوای که کلکتو بکنه!!
خندید...اولش محو و کوتاه..اما بیشتر که نگاهم کرد بیشتر لبخندش کش اومد...
_من هنوز سر حرفم هستم..من عشقو واسه خودم میخوام...
_اگه من اذیتت کنم...اگه نتونی تحملم کنی...اگه یه روز ازم بریدی چی؟...
سر تکون داد...با لبخندی که من دوست داشتم...
_تو همون زنی هستی که من همیشه منتظرش بودم...میدونم تو هر زندگی...شاید از همون ثانیه اولش...مشکل باشه و تفاوت...دعوا باشه و بحث...اما ...
مکثش باعث شد سرم و بلند کنم....نگاهش که کردم با لحنی که دلنشین تر از هر صدایی بود گفت
_مهمون دلم باش...
خندیدم ... با عشوه گفتم
_فقط مهمون؟ یعنی قرار نیست صاحبخونه بشم؟
محجوب خندیدنش منو یاد اون عکسی مینداخت که روی دیوارشون زده بودند...اون مرد که عموش بود...همینقدر محجوب توی عکس میخندید...
_صاحبخونه ی این دل...من نیستم...خداست...فقط میتونم تو رو دعوت کنم که مثل من مهمون دلم باشی...
نفسم و با صدا بیرون فرستادم...به میز تکیه داد و دست هاشو روی میز گذاشت...موهای دستش کمی بور بود...چقدر خوبه که کم موئه...بابت فرار از انتهای فکر و خیالم چشم هامو محکم باز و بسته کردم...
_از لحاظ مالی...باید بگم که تلاشم و میکنم تا توی رفاه باشی...اما...چند ساله اولو بهتره که با مادرم زندگی کنیم..تا هم من بتونم پول پس انداز کنم هم جفتمون بتونیم از وجود مامان و تجربه هاش تو زندگی کمک بگیریم...میدونی که مادرم با من زندگی میکنه؟!
مثل چی وا رفتم...تکیه دادم به صندلیم...با مادرش زندگی کردن سخته؟ نیست؟
_آخه...اول ازدواج...خب...نمیشه یه خونه بگیری که مادرت طبقه پایین ما زندگی کنه؟ جدا از هم باشیم بهتر نیست؟
قیافه اش جدی نشد...لبخند از روی صورتش پاک نمیشد و به من کمک میکرد تا بتونم حرف بزنم
_مادر من زن مهربونیِ...بگم که عروسم خیلی دوست داره...من یه اتاق تقریبا بزرگ طبقه ی بالای همون خونه دارم...فکر نمیکنم اون مشکلاتی که تو داری بهش فکر میکنی پیش بیاد!
@romangram_com