#دلهره_پارت_76
دیگه حتی جرئت نکردم عطا رو نگاه کنم..میترسیدم هر دفعه با سهراب چشم تو چشم بشم...مامان عطا از من میپرسید چی رشته ای خوندم و چیکارا میکنم اما مامانم جای من جواب میداد...طوری که مادر عطا هم بعد یکی دو سوال وقتی پیگیریِ مامان مونس و دید بیخیال سوال پرسیدن درباره ی عروسش شد.
عارف بیشتر از عطا حرف میزد...هی دوست داشتم بحث به من برسه و عطا اما حاج بابا همه اش از قدیم میگفت و صبری که عروس و دامادهای قدیم تو برخورد با مشکلات داشتند...این وسطا یه خمیازه ای افتاده بود تو دهنم که مدام برای کنترلش مجبور میشدم لپم و گاز بگیرم ...
تکیه ام و به صندلی دادم و پایین مانتوم و که همه اش تو دستم مشت کرده بودم و ول کردم.بی حوصله سرم و آوردم بالا که نگاه عطا جذبم کرد...یه جوری بهم زل زده بود که یه آن یادم رفت کجام و واسه چی نشستم...
گیج و منگ نگاهش میکردم که لبخند زد و چشم هاشو خیلی کوتاه باز و بسته کرد.
لبخندش باعث شد بخندم و دوباره سرم و پایین بندازم...چقدر دوست داشتنی شده بود توی کت و شلوار ...چقدر پیرهن سفید بهش می اومد...موهاش حالت جدید داشت انگار...دفعه قبل خیلی معمولی به نظر میرسید...
شایدم از صدقه سر داداشش عارف خوشتیپ شده بود...نگاهم به حـ ـلقه ی توی دست عارف افتاد...پس چرا زنشو با خودش نیاورده بود...واسه من از الان جاری بازی میخواد دربیاره؟ حالا که مامانش اینقدر از من خوشش اومده بهتره دلشو به دست بیارم تا هوای من و بیشتر از عروس بزرگش داشته باشه...
بازی میخواد دربیاره؟ حالا که مامانش اینقدر از من خوشش اومده بهتره دلشو به دست بیارم تا هوای من و بیشتر از عروس بزرگش داشته باشه...
حرف و نصیحت بقیه برام اصلا جذاب نبود اما عطا انگاری سرکلاس درسِ...یه وقتا وسط حرف بقیه می اومد و نظرشو میگفت..حاج باباهم دیگه خیلی راحت باهاش حرف میزد و پشت هر یه کلمه ای که عطا میگفت یه آفرین نثارش میکرد...
قیافه ام مطمئنن خیلی تغییر کرد وقتی مادر عطا از بابا اجازه گرفت تا برای حرف زدن دور از جمع بریم...بابا حسابی احترام مادرش و نگه میداشت و کاملا مشخص بود ازشون خوشش اومده...وقتی بابا اجازه داد از روی مبل بلند شدم...ایندفعه سامان بود که پیشنهاد داد برای حرف زدن میتونیم به یکی از اتاق ها بریم اما عطا حیاطو ترجیح داد!
پشت همون میزی که برای بار اول عطارو دیدم نشستم.عطا هم از همراهی سامان تشکر کرد و پشت میز نشست...
_داشت خوابت میبرد!
زدم زیر خنده...اما دستم و جلوی دهنم گرفتم تا از پنجره ی کنارمون صدام داخل نره
_وای آره عطا...تو حوصله ات سر نرفت؟ واقعا که بعضی حرف ها آدم و کلافه میکنه!
نگاهم نکرد...یعنی مثل اون روز ماشین...یه جوری که دلم بلرزه...نه...ساده نگاه کرد و سرپایین انداخت
_ولی این حرف ها میتونه تو زندگی ادم و کمک کنه...یه روزی به درد میخوره
دست هامو روی میز گذاشتم و همینطور که به دستبندم ور میرفتم گفتم
_آدم تا خودش تجربه نکنه فایده نداره...
به صندلیش تکیه داد و با صدای آرومش گفت
_ولی بعضی تجربه ها ارزش به دست آوردن ندارن...یهو میبینی همه زندگیتو میدی تا یه تجربه ی بی مصرف و به دست بیاری...چه اشکال داره آدم تا میتونه از بزرگتر خودش پند بگیره و زندگی اون هارو سرلوحه خودش قرار بده؟
از این حرف ها خوشم نمی اومد...نمیشد مثل اون شب برام حرف های قشنگ قشنگ میزد جای این حرف های حوصله سر بر؟
_نمیخوای نظرتو بگی؟
با صدای عطا از ماشین و خیابون ولیعصر اومدم بیرون!
_نظرم؟
نگاهم کرد...طولانی...با یه خنده ی محو
_درباره ازدواجمون...نظرت چیِ؟ درباره ی من؟
آب دهنم و به زور قورت دادم و صاف نشستم...بحث بحثِ یه عمر زندگی بود...نمیشد شوخی کرد!
_تو پسر خوبی هستی...سهراب دوست داره...قبولت داره...منم همون یکی دوباری که دیدمت به نظرم آدم خوبی اومدی...
@romangram_com