#دلهره_پارت_75
کف دست هامو زدم به سرش
_پس تو اونجا چه غلطی میکنی..خب من میخوام بیام عطارو ببینم!
اخم کرد بهم...
_بچه کپل...خجالت بکش هنوز هیچی نشده عطا عطا راه انداختی...مثل اینکه ماهم غیرت داریما...
بچه پرو...حقش بود باهاش قهر میموندم...این مرد آدم شدنی نبود
با حالت قهر رومو ازش گرفتم...
_ای بابا...خدا به داد ما برسه با این آقا عطای شما...میرم الان پایین یه کاریش میکنم
تا سامان بلند شد با خوشحالی بهش نگاه کردم
_قربونت برم عزیزم
جلوی آینه داشت موهاشو مرتب میکرد که بهم زل زد و با یه حالتی گفت
_عطا خیلی ساکت نیست؟؟
سامان نمیدونست که عطا چه حرف های قشنگی بلده بزنه...منتهی اون حرف ها رو به هرکسی نمیزنه که..
_تازه خیلی ام لاغره ساغر خانوم...باید یه فکری به حال خودت بکنی.
_من چرا یه فکری بکنم ...اون خیلی لاغره...من نرمالم!
با دهنش یه صدای عجیب و غریبی درآورد
_زاییدی...خپل ِ احمق!
صندلِ توی پامو به سمتش پرت کردم اما جای خالی داد و به سمت در رفت...
_ساکت بشین ببینم میتونم کاری کنم توام بیای پایین...
با رفتن سامان باز جلوی آینه نشستم...رژ لب کالباسی رنگمو روی لب هام کشیدم ...روسریمو یه بار دیگه بستم و منتظر موندم تا شاید سامان کاری پیش ببره.
چند دقیقه ای طول کشید تا شنیدم که مادر خود عطا از حاج بابا و مامان مونس خواست که منم برم کنارشون...
یه لحظه استرس بهم وارد شد که زود رفتم دستشویی ...بار دیگه تو آینه خودم و برانداز کردم ..همه چی خوب به نظر میرسید...روسری آبی ساتنم به مانتوی سفید و دامن آبی تیره ام به لباس های عطا هم می اومد...دوست داشتم از همین اول ست باشیم !
وقتی از پله ها پایین میرفتم یه حسی نمیذاشت سرمو بلند کنم تا کسی رو ببینم.صدای مامان عطا که نیومده قربون صدقه ام میرفت بهم انرژی داد...انرژی که خنده ی محوی بهمراه داشت .
وقتی به اخرین پله ها رسیدم سرم و بلند کردم.مادر عطا از روی مبل بلند شد و به استقبالم اومد...صورت قشنگی داشت...گرد و سفید...با یه خنده ی بامزه ای که تو نگاه اول ازش خوشم اومد.بغـ ـلم کرد و توی آغـ ـوشش قربون صدقه ام رفت...خنده دار به نظر میرسید اما خودم و کنترل کردم تا جلوی نگاه های برادر عطا پقی نزنم زیر خنده...!
عطا اما برعکس مادر و برادرش حتی سرشو بلند نکرد تا گذرا نگاهم کنه.شاید به هوای بابام که زوم کرده بود روش جرئت پیدا نکرد...
سهراب به مبل رو به روش که نزدیک سامان بود اشاره کرد تا برم و اونجا بشینم.موقع رد شدن از جلوی برادر عطا بهم سلام کرد و یه به به عروس خانومم گفت که فکر کنم فقط من شنیدم و سامان...
وقتی روی مبل نشستم قبل از اینکه عطا رو نگاه کنم چشم های عصبانی سهراب و دیدم...طوری چشم هاشو بالا پایین کرد و که خیلی زود فهمیدم چی یادم رفته! چادر...
چادر سفید مامان و که قرار بود من سر کنم...تا دو دقیقه پیش حواسم بود اما وقتی مامان صدام زد نمیدونم چرا یادم رفت.
@romangram_com