#دلهره_پارت_74
اما این وسط مدام نگاهم میچرخید پیِ اینکه پس کی این دختر قراره به جمع ما بپیونده...
منتظر بودم یه نفر از خانواده ی سرمدی ساغر و صدا بزنه که بیاد...اما انگار بحث ها بیش از حد طولانی شده بود...
نگاهم به بشقاب پر از پوست میوه ی عارف و سامان افتاد...چقدر خوب بود که اشتهایی برای خوردن داشتند...با فشاری که توی همین نیم ساعت بهم وارد شده بود مطمئن بودم تا یک هفته نمیتونم درست و حسابی غذا بخورم...
آخ...یادم نبود که تازه قراره چاق بشم...پر تر از این طبل تو خالی ...
آقای سرمدی و مامان مولود حرف رو به زمان جنگ رسوندن...به شهدایی که خانواده ی ما داشت ...به سختی های اون روزها که به اعتقاد این عزیزان کمتر از امروزِ روز بود!...
حرف جنگ و جبهه که میشدم دلم پر میکشید به گلزار شهدا...به دو پنجشنبه ی قبل که مثل هربار سر قبر شهیدی مینشستم و زیارت عاشورا میخوندم...این دو هفته اینقدر حواسم پیِ خواستگاری و ساغر بود که نشد فرصتی پیدا کنم...باید تو اولین فرصت میرفتم...
میرفتم که خدایی نکرده بند این دل پاره نشه...!
"ساغر"
نیم ساعت بود که منتظر بودم تا یکی صدام بزنه...مردم از بس از لای در اتاقم به عطایی نگاه کردم که چشم نمیچرخوند تا ببینتم...بیشتر از هفت هشتا شال و روسری عوض کردم تا سامان یکی رو پسند کرد تا بپوشم...نرگس و که از بس دم گوشش حرف زدم خوابوندم!
خوش خیال مثلا اومده بود مراسم خواستگاری خواهر شوهر...عین خرس خوابش برد وقتی شروع کردم از آرزوهام و عطا گفتن...
الان که نگاش میکنم میبینم گ*ن*ا*ه این دختر چیِ که جدیدا باهاش بدرفتاری میکنم...هرجایی که با سامان رفته بودند برام سوغاتی خریده بودند...از لبسا و کیف و کفش گرفته تا عروسک و قاب گوشی...تقریبا یه چمدون سوغاتیمو دوست داشتم...
نرگس هم باهام حرف زد...بهم گفت اون هرچی باشه نمیتونه برای سامان جای منو بگیره...اگه اون حرف هارو نمیزد که با سامان دوست نمیشدم باز...!
اه...عطا...نمیشه یه چشم بچرخونی منه بدبختو این بالا ببینی؟
کلافه شدم از بس خم شدم و یواشکی نگاهش کردم...دلم میخواست زودتر برم پایین و مادرش و ببینم..اینقدر با مامانم صمیمی بودن که یه دقیقه ام دست از حرف و خنده برنداشتند...
گوشیم و برداشتم و شماره ی سامان و گرفتم...بدبخت گوشاشم سنگین شده...صدبار بوق خورد تا دست کرد تو جیبش و با دیدن شماره ی من راهی بالا شد...
_چته کپل؟
_مرض...حوصله ام سر رفت خب...من نباید بیام پایین؟
نگاهش به نرگس رفت که با خیال راحت خـ ـوابیده بود رو تخـ ـتم...در اتاق و بست و با خنده گفت
_میگن کپلا شانس دارن..پسره از اون تو سری خوری های مظلومه که بدبختانه خیلی ام آقاست...با داداشش و خودش منکه حال کردم...مامان مونسم که کم مونده بعد هر دو دقیقه حرف زدن مادر پسره رو ببـ ـوسه!! جات پایین خالیِ واقعا...
هرچقدر بیشتر از عطا و برادر و مادرش میگفت دلم بیشتر پر میکشید...نشستم رو تخـ ـت و با حرص مشت کوبیدم به پام...
_من میخوام بیام پایین...
لحاف و روی نرگس کشید و سرم و بـ ـوسید
_از اینکارا نکن ببیند در میرن...مگه بچه مهد کودکی؟ صبر کن بابا صدات میزنه...
با ناراحتی نگاهش کردم
_ممکنه بابا واسه امروز صدام نزنه؟
جلوی پام نشست و با لحن جدی گفت
_ممکنه
@romangram_com