#دلهره_پارت_73
_زحمت دادیم.
سهراب با لبخند به پدرش گفت
_عطا یکی از بهترین دوستایی که تا به حال داشتم...
بابت تعریفی که ازم کرد تشکر کردم...
پدرش لبخند سنگینی زد و گفت
_حتما همینطوره...
نگاه های سنگین و موشکافانه ی اقای سرمدی باعث میشد زیاد راحت نباشم...
چند دقیقه ای طول کشید تا حرف ها به اصل موضوع برسه...چهره ی خندون سامان و عارف که کنارهم نشسته بودند درست برعکس من و سهرابی بود که رو به روشون بودیم..
مامان مولود و خانوم سرمدی به قدری باهم صمیمی حرف میزدند که انگار صد ساله که همو میشناسند...خنده هاشون و گاهی آروم حرف زدنشون دلم و خوش میکرد به اینکه مامانم از تنهایی داره در میاد...دلم و خوش میکرد به اینکه خانومی و مثل خودش پیدا کرده که شبیه خودش حرف بزنه و بگه و بخنده...بیشتر از تنهایی خودم از تنهایی مادرم ناراحت بودم...همیشه...حتی وقتی که عارف ازدواج کرد...مادر یلدا خانوم شبیه مامان مولود من نبود...همیشه حس میکردم مامان کنار اون خانوم معذبه و راحت نیست...اما حالا تو همین چند دقیقه احساس میکنم حال مادرم خیلی خوبه...
_شما چند وقته شاغلید؟
با شنیدن صدای آقای سرمدی سرم و بالا گرفتم...جواب سوالش رو مطمئنا میدونست اما باید سر حرف از یه جایی باز میشد...
_حدود یک سال و نیمه که این شرکت مشغول به کارم..قبلا هم شرکت دیگه ای کار میکردم که باهاشون مشکل داشتم و بعد سه سال تصمیم گرفتم محل کارم و عوض کنم.
_پس الان راضی هستی...
_بله خداروشکر...هم از لحاظ مالی شرکت خوبیِ هم اینکه میشه باهاشون کار کرد...!
_حقوق شماهم اندازه ی سهرابه؟
برای اینکه جواب سامان رو بدم به پهلو شدم...قیافه ی عارف موقع ای که داشت خیار میخورد در نظر اول زبونم و بند آورد...اونم متوجه نگاهم شد و سریع به جویدن خیار بزرگی که توی دستش بود ادامه داد
_والا من نمیدونم آقا سهراب چقدر حقوق میگیره ولی من با اضافه کاری و حق پست نهایت ماهی یک تا یک میلیون و صد میگیرم.
سامان از بشقاب میوه اش هلویی برداشت و با خنده گفت
_بعد ازدواج بهتره بیشتر اضافه کار بمونی...!! کشیدم که میگما...!
خنده های عارف و سامان لبخند من و سهرابم به همراه داشت.
شوخی و حرف های سامان و عارف اونقدر برای بقیه هم جذاب بود که دوباره مسیر حرف زدن برگشت سمتی که من دوست نداشتم!
هر دوشون از بدبختی های بعد ازدواجشون میگفتن...با اینکه سامان تازه ازدواج کرده بود اما به نظر میرسید دل پری داره...تا تونستند طوری حرف زدن که من و از تصمیمم برگردونند...حتی توی شوخی و خنده سامان بهم میگفت "بخند که از این به بعد کارت گریه است"
دوباره کم کم با سرحرف افتادن فوت پدرم بحث به من رسید...مامان مولود حرف زد...حرف های مادرانه...از پسرش گفت و وظیفه هایی که تو چشم مادرم لطف به نظر میرسید...از کارهایی که براش کردم و تا آخر عمر میکنم...از همه چی گفت...حتی از سکوتم که بیشتر افراد دور و بر معتقدند تنها عیب منه...عارف هم ازم تعریف کرد...بعنوان کسی که حرف زدن باهاش بهش احساس آرامش میده...سهراب پای تایید حرف های مامان و عارف و امضا کرد!...حتی میون حرف هاشون به پدرش میگفت که این هارو قبلا بهشون گفته...لطفی بود که به چشم خودم وظیفه می اومد...
سامان گه گداری حرف های جدی ام میزد...حرف هایی که مسلما تا وقتی آدم وارد زندگی نشه نمیتونه درک درستی داشته باشه...
آقای سرمدی از اعتقادات و باورهاشون حرف زد...از رسم و رسومی که داشته اند...از اعتقادشون به زن و جایگاهش...باورهاشون به ما نزدیک بود...اما مطمئن بودم باور ساغر شبیه خانواده اش نیست...
نه اینکه بخوام بگم شیطنت های ساغر بی جاست...نه!...اما کسی که باور هاش پدر و مادرش جزو وجودی خودش باشه شیطنت وار حرف نمیزنه و نگاه نمیکنه...
منهم حرف زدم..اونقدر که از خودم بگم...از توکلی که همیشه بهمراه دارم...از باوری که میدونم درسته و من به درک درستی ازش هنوز نرسیدم...آقای سرمدی به حلال و حروم...به نماز و روزه...به نگاه نجیب و آدم پاک سرشت اعتقاد داشت و منهم مـ ـستثنی نبودم...
@romangram_com