#دلهره_پارت_72

دو تا دگمه ی کتم و بستم...عارف راست میگفت که خیلی لاغر شدم...برای اینکه پر نشون بدم باید دگمه های کتم رو باز میذاشتم...حقا که ساغر از من سر تر بود...من با این صورت لاغر کجا و گردی با نمک صورت ماهش کجا...
_یعنی نمیخواد درس بخونه؟
_دوست داشته باشه میخونه...منکه مخالفتی ندارم.
_بذار بدن دستت بعد احساس مالکیت کن...هنوز نه به دارِ نه به بار!
توی آینه به روی خودم خندیدم...هم به دار بود هم به بار...مطمئن بودم ساغر جواب رد بهم نمیده...
_چطور شد؟
به سمتش چرخیدم...چپ چپ نگاهم کرد
_خیلی لاغری...تا عروسی چند کیلویی باید چاق کنی...راستی ساغر چاقِ یا لاغر؟
من نمیدونم وقتی به یلدا میگم یلدا خانوم چرا عارف به ساغر نمیگه ساغر خانوم! من هنوزم برام سخته اسمشو بدون پسوند و پیشوند بکار ببرم...حداقل تو خفای خودم جرئت دارم...
_من باید چاق بشم!
حرفم تموم نشده بود که شروع کرد به خندیدن...قهقه زدنش منم به خنده انداخت...
_پس زنت چاقه که تو به فکر تغییر حالت افتادی...
برای اینکه نظر مامان مولود و بپرسم از اتاق بیرون رفتم و بی توجه به خنده های عارف نظر مامان و پرسیدم.
_این خیلی خوبه مادر...همینو بپوش
دوست داشتم حال و هوای ساغر و بدونم...مطمئن بودم شاید حالش به جا نباشه...مثل اون شب که حرفم و بهش گفتم..کاملا دگرگون شد حالش و من به خوبی متوجه شدم...
نهار و عارف گذاشت...املتی که هم بی نمک بود هم زیادی تند...اما نه من نه مامان هیچی نگفتیم و تازه برای مصلحت کار از دستپخت نداشته اش تعریف و تمجید کردیم...
ساعت پنج و نیم بود که از خونه راه افتادیم...گل و شیرینی که سفارش داده بودم رو بعد نهار گرفته بودم...توی ماشین عارف مدام موهامو بهم میریخت و دستم مینداخت...بهم یادآوری میکرد که روز خواستگاریمه و نباید ساکت باشم...لقب عطا ساکتی از دهنش نمی افتاد...
جلوی درب خونه ماشین رو پارک کردیم...با اینکه ته دلم روشن بود اما حرف های عارف دستپاچه ام کرد...گل و شیرینی دست عارف بود که یقه ی لباسم و مرتب کردم و به موهام دست کشیدم..
_باور کن عطا بهتر از این نمیشی...بیا بریم ببینم واسه کی داری اینقدر خودت و به آب و آتیش میزنی؟
مامان مولود عارف و کنار زد
_مادر جان اینقدر بچه امو اذیت نکن.من به انتخاب عطا ایمان دارم...میدونم یه فرشته است که بچه ام روش دست گذاشته...توام اونجا با داداشت از این شوخی ها نمیکنی ها..زشته جلوی مردم.
به روی عارف داشتم میخندیدم که زبونشو بیرون آورد
_عطا ساکتی...بیا زنگ و بزن که ببینیم دست رو چه خانواده ای گذاشتی...
بسم الله گفتم و زنگ رو زدم...
آقای سرمدی در و باز کرد...سهراب زودتر از سامان و پدرش به حیاط اومد و باهام سلام و علیک کرد...همینکه با سهراب دست دادم و بهم خوشامد گفتی نیمی از ترسم فروکش کرد...
سامان با عارف خوش و بش میکرد و مامان مولود با خانوم سرمدی...صحبت چند دقیقه ایم با آقای سرمدی با اومدن سهراب پایان گرفت...
_خوش اومدی...

@romangram_com