#دلهره_پارت_71

_میبینم که هیچ کدوم از این کت شلوارها بهت نمیاد چهارپایه!!
امان از دست این عارف و اعتماد به نفسی که مدام ازم میگرفت
_مادرجان چرا اینجوری بهش میگی؟ بچه ام مثل ماه شده تو این لباس.
کتم رو روی دسته صندلی انداختم و به صورت خندون عارف زل زدم
_یعنی میگی اصلا جای امیدواری نیست؟
خوشحال لبخند زد و به دیوار تکیه داد
_منکه عروس خانوم و ندیدم .خودت بگو...تو سرتری یا اون!
یه جوری بهم زل زده بود که انگار میخواد زیر زبون منو بکشه بیرون و باز دستم بندازه
_تو به اون خانوم چیکار داری...بگو من چی بپوشم؟
مامان مولود به سختی از روی زمین بلند شد...تو کمد لباسم دنبال یه چیزی میگذشت
-مادرجان بهت گفتم بریم کت شلوار بخریم گفتی بذاریم واسه عروسیت...خب امشبم لازم میشه دیگه...
عارف کتمو برداشت تا بپوشه اما معلوم بود اصلا به تنش اندازه نیست
_این عطا حرف گوش کن نیست که مادرجان..این فرزند ارشد توئه که هرچی بگی نه نمیاره.
روی تخـ ـتم نشستم که مامان مولود پیرهن مردونه ی سفیدم رو از توی کمد بیرون کشید
_مادرجان اینو بپوش به سرمه ای بیشتر میاد تا اینی که تنته.
پیرهن و دستم داد و از اتاق بیرون رفت.
عارف نشست پشت میز ...دگمه های لباسم و داشتم باز میکردم که گفت
_ساغرخانوم و گفتی چند سالشه؟
لباسم و روی تخـ ـت انداختم و اون یکی رو برداشتم
_نوزده
تکیه داد به صندلی و نگاه سرتاپایی بهم انداخت
_فکر نمیکنی بچه است؟؟
_اگه با خواهر یلدا خانوم ازدواج میکرد دیگه ساغر بچه نبود؟؟ امروزم برای همین نیومد واسه خواستگاری؟
متوجه تعجبش شدم..از من انتظار نمیرفت که اینقدر رک و صریح جواب برادر بزرگترم رو بدم...
_تو که میدونی من از خانواده ی یلدا خوشم نمیاد...ولی خب اونا..بدشون نمی اومد تورم خر خودشون میکردن...ولی عطا باور کن این دختره بچه است..نوزده سال سنی نیست که...درس میخونه؟
جلوی آینه ی قدی اتاقم ایستادم ...کتم و از عارف گرفتم تا بپوشم...مامان راست میگفت با پیرهن سفید خیلی بهتر شد...
_درس نمیخونه...دیپلمه است.

@romangram_com